آذر ۲۵، ۱۳۸۹

باد ما را با خود بُرد

روز تاسوعا در چابهار بمبی منفجر می‌شود و بلافاصله گروه جندا... مسئولیت آن را به عهده می‌گیرد و حتی تصویر بمب‌گذاران انتحاری را هم منتشر می‌کند. تصویر دو جوان-نوجوانی که بمب به خودشان بسته‌اند نباید بیش از هیجده سال باشد. در این میان عده‌ای دادشان بلند می‌شود که ای وای، ببینید این گروه تروریستی چطور نوجوان‌ها را شست‌وشوی مغزی می‌دهد و از آنها برای عملیات انتحاری سوءاستفاده می‌کند.

افراد گروه جندا... چه کسانی هستند؟ مگر غیر از این است که آنها هم ایرانی‌اند؟ مگر غیر از این است که نه تنها سرکرده‌شان –عبدالمالک ریگی- متولد بعد از انقلاب بوده، بلکه تابه‌امروز هر تصویری از اعضای این گروه دیده‌ایم، همگی جوانانی بوده‌اند که قاعدتا کمتر از سی سال عمر داشته‌اند؟ اعضای این گروه در کره ماه که متولد نشده‌اند و در سیاره مریخ هم بزرگ نشده‌اند. افراطی‌گری را هم از افغانستان و پاکستان یاد نگرفته‌اند. درست است که آنها بلوچ‌اند، اما در همین سرزمین متولد شده‌اند و همین‌جا اجتماعی شده‌اند. هر چه یاد گرفته‌اند از فرهنگ رایج همین مملکت بوده است و هر چه بر آنها رفته است، نتیجه مستقیم سیاست‌گذاری عاملان و آمران همین خاک بوده است. آنها تروریست‌اند چون بمب به خودشان می‌بندند و باعث کشته و زخمی شدن بسیاری از انسان‌های بی‌گناه می‌شوند.
×
همین چند روز پیش در مسجد میدان فلسطین تهران عده‌ای از بچه‌های کوچک دبستانی را جمع کرده‌اند و کارت عضویت بسیج به آنها داده‌اند. روز قبل‌ترش همایش شیرخواران حسینی برگزار کرده‌اند و کودکان تازه‌متولدشده را لباس‌های خاص پوشانده‌اند و از آنها –برای تداعی وقایع عاشورا- عکس‌ها می‌گیرند. دل‌شان می‌خواهد از کودکستان و دبستان بچه‌ها با فرهنگ شهادت آشنا کنند و به کتاب‌های درسی  چاشنی فرهنگ عالی شهادت اضافه کنند. بعد تعجب می‌کنند که گروه جندا... از کدام سوراخ درآمده است؟



بالاخره نمی‌شود یک روز حسین فهمیده را رهبر دانست و اسوه شهامت و نماینده تمام شهدای هشت سال جنگ معرفی‌اش کرد و روز دیگر کسان دیگری را که عملی مشابه او انجام می‌دهند، تروریست و جنایت‌کار نامید. آن نوجوانان عضو جندا... را هم با ایده مبارزه با حکومت ظالم و وعده بهشت برین بمب به تن‌اش می بندند و می‌فرستندش وسط مردم بی‌گناه و بی‌نوا. فعل، یک فعل واحد است؛ بستن مواد منفجره به خود و در پی عقیده‌ای خود را فدا کردن. ولی در یک گفتمان اسم‌اش عملیات استشهادی است و در گفتمان دیگر، انتحاری است. مهم این نام‌گذاری‌های سوری نیست که بالاخره نتیجه این اعمال به نفع عده‌ای، و به ضرر عده‌ای دیگر است؛ آنچه خطرناک است و اثرش را با آب زمزم هم نمی‌توان شست، حک کردن این نوع افراطی‌گری‌ها در ذهن  و روح بچه‌های معصوم است؛ دیگر اینکه فرداروزی اسم اعمال چنین کودکانی، استشهادی باشد یا انتحاری چه اهمیتی برای این نسل به‌فنارفته دارد؟

آذر ۱۱، ۱۳۸۹

بمیرید. بمیرید. از این درد بمیرید

این همه خبر مرگ این روزها، به اندازه خبر مرگ آن دخترک یازده ساله هول‌ناک نبود.
فیلم آن زن که توی خیابان جلو چشم ملت، مردی را هی چاقو می‌زند، آن‌قدر هول‌ناک نبود.
به دار کشیدن شهلا آن‌قدر هولناک نبود. 

نه
هیچ‌کدام اندازه‌ی قلب ترکیده‌ی آن دخترک یازده‌ساله هول‌ناک نبود.
با هیچ واژه‌ای نمی‌شود گفت.
با هیچ جمله‌ای
با هیچ ضجه‌ای
با هیچ ضجه‌ای
نمی‌شود این درد را نوشت.

قلب دخترک از ترس پاره شده است...
قلب‌اش
قلب‌اش
قلب کوچیک‌اش
قلب یازده‌ساله‌اش
ق
ل
ب
ش
از 
ترس
از
درد
از
وحشت

پ
ا
ر
ه


شد
.
.
.

آذر ۰۱، ۱۳۸۹

افراطیون سنگربه‌سنگر فتح می‌کنند

مدیران سایت بالاترین در اقدامی جدید تصمیم گرفتند لینک‌هایی که به زعم آنها مذهبیون را ناراحت می‌کند، از صفحه اول سایت حذف کنند. این تصمیم جار و جنجال‌های بسیاری در میان کاربران این سایت پرطرف‌دار فارسی به وجود آورد. مذهبیون از مدیران سایت سپاسگزار بودند و غیرمذهبیون این اقدام بالاترین را تسلیم‌شدن در مقابل مذهبی‌های افراطی می‌دانستند؛ عده‌ای خوشحال از پیروزی و عده‌ای خشمگین از شکست.

در بخش نظرسنجی سایت بی‌بی‌سی فارسی درباره معیارهای انتخاب اسم برای فرزندان، می‌بینیم که نظرات توصیه‌شده خوانندگان که رای بیشتری دارند، نظراتی است که از اسم‌های مذهبی حمایت کرده‌اند و اسم‌های ایرانی و غیر اسلامی را متعلق به خلاف‌کاران دانسته‌اند. چنین رویه‌ای در بخش نظرسنجی بی‌بی‌سی فارسی در گذشته به ندرت اتفاق افتاده است.

البته ماجرا تنها همین نیست. اتفاقی که در فضای مجازی در حال رخ‌دادن است، از آخرین سنگرهایی است که از سوی افراطیون فتح می‌شود. سنگرهای قبلی به‌ویژه دانشگاهه‌ها و آموزش و پرورش بوده‌اند؛ چندی پیش رئیس بسیج اعلام کرد که این سازمان می‌خواهد با تغییراتی در محتوای کتاب‌های درسی، موضوع شهادت را برای بچه‌ها پر رنگ‌تر کند. قبل‌ترها صادق محصولی این سوال برای‌ش پیش آمده بود که چرا از مهدکودک‌ها عمیات انتحاری را به بچه‌ها آموزش نمی‌دهند. قبل‌تر از آن هم خبر رسیده بود که معاون وزیر آموزش و پرورش در سفر به شهر قم در نشستی با رئیس، معاونان و مدیران ارشد دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم، به بررسی محتوای کتاب‌های درسی پرداخته است. بعدتر نیز خبر آمد که وزارت آموزش پرورش تصمیم گرفته در تمامی مدارس کشور یک روحانی مستقر کند تا علاوه بر برگزاری نماز جماعت، بتوانند به‌جای معلمان پرورشی، به سئوالات و شبهات دانش‌آموزان پاسخ دهند. در میانه همین اخبار بود که احمدی نژاد، اعتبار راه اندازی  ده هزار مدرسه قرآنی را به حساب مدارس سراسر کشور واریز کرد.
*
چندی قبل مادر وبلاگ‌نویسی که می‌گفت فقط در نوجوانی نماز خوانده است، نوشت دخترک سه‌ساله‌اش که مهدکودک می‌رود، شب که رفته بخوابد روی تخت‌اش ایستاده، دست‌اش را گذاشته روی سینه‌اش و دارد می‌گوید یا حسین. یا حسین.
*
مساله این نیست که بالاترین و بی‌بی‌سی فارسی هم به دست مذهبی‌های افراطی فتح شده است. مساله این است که فضای مجازی فارسی زبان "هم" به‌سادگی به سایر جبهه‌های فتح‌شده توسط این افراطیون پیوسته است. ایدئولوژی‌زده‌های افراطی در هر تاریخ و جغرافیایی که قدرت را به دست گرفته‌اند، نسلی را به نابودی کشانده‌اند. فتح‌کردن سنگرهای مجازی اتفاقا از آن جهت قابل‌توجه است که خط بطلانی بر ساده‌لوحی کسانی می‌کشد که فکر می‌کنند در قرن بیست و یک دیگر هیچ تفکر افراطی‌ای نمی‌تواند سامان بگیرد و اعمال زور کند. مساله در اکثریت و اقلیت طرفداران یک تفکر نیست؛ مساله در "سازمان‌یافتگی" اقلیتی است که بر انبوه اکثریت سازمان‌نیافته پیروز می‌شوند.


منتشرشده در نیم‌نما

آبان ۰۹، ۱۳۸۹

سردار! عشق شهادتی یا شقاوت؟

محمد رضا نقدی، فرمانده بسیج می‌گوید مطالبه اصلی این سازمان از مسئولان آموزش و پرورش، گسترش فرهنگ شهادت در کتاب‌های درسی دانش‌آموزان است. ایشان فکر می‌کند محتوای درس آموزش دفاعی "خشک و کلاسیک" است و بسیج قصد دارد از طریق وارد کردن موضوع شهادت، "این کتاب ها را از حالت خشک در بیاورد".

مگر شهادت موضوع خیسی است که با اضافه‌کردن‌اش، کتاب‌های درسی از خالت خشک دربیایند؟ البته این از آقایانی که خودشان را شهیدان زنده می‌دانند و رهبرشان آن طفل سیزده‌ساله‌ای است که به جای اینکه پشت نیمکت در حال درس خواندن باشد یا توی زمین فوتبال مشغول بازی کردن، نارنجک به خودش می‌بندد و زیر تانک می‌رود، شاید بعید نباشد. اینها به جای اینکه فکر کنند وظیفه یک دولت تامین رفاه و نیازهای اولیه شهروندان  و برنامه‌ریزی‌های آموزشی و تفریحی برای کودکان و نوجوانان است، "امیدشان به بچه‌های دبستانی" است و از سیزده‌ساله‌ها هم انتظار دارند خودشان را زیر تانک بندازند تا قصه رشادت‌ها را در جبهه‌های حق علیه باطل آن‌چنان پرسوز و گداز کنند تا کسی حتی به ذهن‌اش هم نرسد بپرسد چرا جنگ با کشور همسایه در قرن بیست‌ویکم باید هشت سال طول بکشد و حاصل‌اش تغییر نام تمام کوچه و پس‌کوچه‌های ایرانِ درندشت، به نام یک شهید باشد؟ جنگی که بعضی سرداران اش مثل همت‌ها و باکری‌ها از جان مایه گذاشتند و بعضی سرداران دیگرش، یا در حال به‌آب‌و‌آتیش‌زدن خود برای صندلی ریاست‌جمهوری‌اند و یا در حال مترکردن واحدهای بی‌شمار برج‌هایی که در شمال تهران ساخته‌اند.

شهادت کشته‌شدن در راه خداست. فعل‌اش "کشته‌شدن" است و هدف‌اش "راه خدا"ست. ظاهرا آقای نقدی و هم‌مسلکان‌شان تعیین می‌کنند راه خدا همان راهی است که مسئولان نظام مقدس جمهوری‌اسلامی سی سال است در حال پیمودن آن هستند. بالاخره می‌بینند زورشان که به فرزندان انقلاب –به ویژه دهه شصتی‌ها- که نمی‌رسد و امروز اصلی‌ترین دشمنان‌شان همان کسانی هستند که روزگاری قرار بوده است اعضای ارتش بیست میلیونی باشند. پس خوب است که با وعده حوری‌های ترگل و ورگل بهشتی و جوی شیرعسل بروند سر وقتِ بچه‌ها و نوجوان‌ها و دبستانی‌ها و دبیرستانی‌ها.

البته سردار نقدی بدون هماهنگی قبلی این حرف‌ها را نزده است. قبل‌تر هم وزیر آموزش و پرورش از برنامه‌های این وزارتخانه از وارد کردن موضوع ایثار و شهادت در کتاب‌ها ی درسی خبر داده بود. ایشان در واقع مسئولیت خودشان را در همین رابطه، احداث "اتوبان شهادت و انسانیت" تعریف کرده بودند. یکی نیست از این پدرآمرزیده بپرسد اگر احداث اتوبان وظیفه آموزش و پرورش است پس فلسفه وجودی وزیر محترم راه و ترابری چیست؟ اگر شهادت با انسانیت مترادف است چرا همسران باکری و همت بی‌عقل خطاب می‌شوند و از اصابت گاز فلفل بی‌هوش می‌شوند و بچه‌های آن شهدا به جرم دفاع از مادرشان دستگیر می‌شوند؟

آخر کجای دنیا می‌نشینند برنامه‌ریزی می‌کنند تا به بچه‌های خودشان –مهم‌ترین دارایی هر سرزمین و ملت برای رشد و بالندگی- یاد بدهند خودشان را به کشتن بدهند؛ برای اینکه عده‌ای  در این دو روز دنیا شکم‌های خودشان را کمی بیشتر فربه کنند و زندان‌های‌شان را از فرزندان این کشور بیشتر پر کنند و خیابان آزادی‌شان را از خون‌های بیشتری گلگون کنند؟

اما هرچقدر هم این تصمیمات با قساوت و سنگدلی و بی‌رحمی گرفته شده باشد، آقایانِ محترمِ عشقِ نارنجک و بمب اتم، کور خوانده‌اند. هر چقدر هم فکر کنند با شستشوی مغزی بچه‌های معصوم و مظلوم می‌توانند پایه‌های تخت سلطنت‌شان را مستجکم‌تر کنند، به ریش همه دیکتاتورهای دنیا خندیده‌اند. دهه شصتی‌هایی با پدر و مادرهای معمولا ایدئولوژی‌زده‌ی انقلابی، که هر کدام دست‌کم یک شهید اگر در فامیل خود ندیده باشند حتما از در و همسایه دیده اند و کودکی‌شان را با آژیر خطر و فرار توی پناهگاه‌ها و قصه‌های پرسوز و گداز جنگی گذرانده‌اند، امروز این‌طوری از آب درآمده‌اند. چرا این آقایان فکر می‌کنند بچه‌های اینها و فرزندان این نسل ایران، با رشد و پیشرفت گیج‌کننده تکنولوژی و با والدینی که از هر نوع ایدئولوژی‌ای بیزارند، باز هم قرار است برای این آقایان نارنجک به خودشان ‌بندند؟

منتشرشده در نیم‌نما

مهر ۱۷، ۱۳۸۹

کلاه شرعی Made in Israel

اخیرا یک خاخام اسرائیلی در مقاله‌ای با عنوان "زنا برای امنیت ملی "با استناد به کتاب مقدس گفته است زنان یهودی، حتی اگر شوهر داشته باشند، از لحاظ دینی مجازند برای کسب اطلاعات یا خدمت به امنیت ملی با دشمن همبستر شوند و این عمل‌شان گناه محسوب نمی‌شود. خبرنگار بی‌بی‌سی احتمال داده است این پژوهش برای سازمان اطلاعاتی اسرائیل کاربرد داشته باشد که برخی از مأموریت‌های مهم خود را با استفاده از مأموران زنی انجام داده که دشمن را با شیوه‌های زنانه به دام انداخته‌اند.

×
اگرچه روابط ایران و اسرائیل روابطی کاملا خصمانه است و دو طرف این روزها یکدیگر را حتی به حمله نظامی هم تهدید می‌کنند، اما حکومت اسرائیل یکی از شبیه‌ترین‌ها به حکومت ایدئولوژیک ایران است. حکومت جمهوری اسلامی تنها بعد از 8 روز از پیروزی انقلاب، در 30 بهمن 57 طی اطلاعیه‌ای دستور اخراج 32 کارمد اسرائیی شعبه هواپیمایی ال‌عال از ایران را صادر می‌کند و خواستار قطع کامل رابطه با اسرائیل می‌شود. هرچند ایران به بهانه حمایت از فلسطینی‌ها و متجاوز بودن اسرائیل، از این دولت با عنوان رژیم اشغالگر قدس نام می‌برد، اما ماجرای 28 اسفند 1370 و انفجار سفارت اسرائیل در بوئنوس‌آیرس، پایتخت آرژانتین، که در آن 29 کارمند سفارت و عابران محلی کشته و بیش از صد نفر هم زخمی شدند، دلیل مهم دیگری در تیرگی روابط بین دو کشور باشد. دولت آرژانتین پس از تحقیقات انجام‌شده،  ایران را مقصر اصلی این انفجار اعلام کرد و در سال 2007 با درخواستی از پلیس بین‌الملل حواستار دستگیری پنج مقام بلندپایه ایرانی به دلیل این انفجار شد.

×
احتمالا مقاله این خاخام اسرائیلی تنها پژوهشی نیست که دولت اسرائیل بر روی آن سرمایه‌گذاری کرده است تا برای توجیه رفتارهای خود کلاه شرعی بدوزد و ظاهرا این مساله مختص یک دین خاص نیست. این یکی مراکز تحقیقاتی متعدد برای پژوهش در کتاب مقدس دارد تا هر روز بیشتر برای افکار عمومی خود مردم اسرائیل و سایر جهانیان توجیه شرعی بیاورد چرا سرزمین فلسطین را غصب کرده و از آن بیرون نمی‌رود، آن یکی هم در مراکز مطالعات راهبردی و دینی‌اش راه‌حل صادر می‌کند که در حکومت دینی با مخالف امر ولی چه باید کرد.

حکومت ایران به اسلام استناد می‌کند و برای کشتن شهروندان خود آیه و حدیث رو می‌کند و حکومت اسرائیل با استناد به کتاب مقدس جواز زنا صادر می‌کند. هر دو هم مساله "امنیت ملی" را دستاویز استفاده ابزاری از دین قرار می‌دهند. این یکی به دنبال صدور انقلاب اسلامی و برقراری حکومت عدل الهی در سرتاسر زمین است و از هیچ دخالتی در امور عراق و سوریه و فسطین و لبنان و تهدید و فحشی برای سایر جهانیان، چشم‌پوشی نمی‌کند، آن یکی به دنبال سرزمین موعود، سالیان دراز است پدر فلسطینیان را درآورده است. این بمب اتم می‌خواهد برای حفاظت از سرزمینی که امام زمان (عج) قرار است در آن ظهور کند، آن یکی سلاح هسته‌ای می‌خواهد برای اینکه از فرزندان ابراهیم (ع) در مقابل متجاوزان دفاع کند. 

بی‌جهت نیست بین مردم کوچه و بازار رایج است که می‌گویند وقتی دو نفر خیلی شبیه هم باشند، نمی‌توانند همدیگر را تحمل کنند.

منتشر شده در نیم نما


مهر ۰۳، ۱۳۸۹

صنعت خداسازی

احمدی‌نژاد امسال هم در نشست عمومی سازمان ملل متحد در نیویورک شرکت کرد و نطق‌های معروف‌اش را امسال هم مانند سال‌های گذاشته، با وجود تجمع معترضان ایرانی و غیر ایرانی روبروی هتل محل اقامت‌اش و محل برگزاری نشست، با خونسردی ادامه داد. نه برایش مهم بود معترضان از چه حرف می‌زنند و نه اهمیتی  داد وسط سخنرانی‌اش نمایندگان تعدادی از کشورها سالن اجلاس را ترک کردند و نه حتی ارزشی برایش داشت بداند چرا بخش انتهایی حرف‌هایش از سوی سازمان ملل به انگلیسی ترجمه نشد؛ او بالاخره باید حرف خودش را که دست داشتن دولت امریکا در حوادث 11 سپتامبر است می‌زد؛ که زد.

احمدی‌نژاد در این سفر هم نهایت استفاده را از رساندن صدای خودش به گوش جهانیان می‌کند. او هیچ‌یک از درخواست‌های مصاحبه رسانه‌های امریکایی را نه تنها رد نمی‌کند، بلکه با کمال میل و اعتمادبه‌نفسی مثال‌زدنی روبه‌روی مصاحبه‌گران کارکشته  غربی می‌نشیند، اتفاقات داخلی ایران را جلو چشم میلیون‌ها بیننده انکار می‌کند، از مصاحبه‌گران سوال می‌کند به جای آنکه به آنها پاسخ بدهد و با نگاه‌هایی عاقل‌اندرسفیه و نیشخندهایی تحقیرکننده، خودش را ناجی بشریت معرفی می‌کند.

اما او در رویارویی با رسانه‌های فارسی‌زبان خارج از ایران این‌قدر دست‌ودل‌بازانه برخورد نمی‌کند. او با وجود عطش سیری‌ناپذیرش به توجه رسانه‌ها، تا به حال با رسانه‌های فارسی‌زبان گفت‌وگویی نکرده است. او یا خودش را مسئول پاسخگویی به مخاطب ایرانی داخل یا خارج ایران نمی‌داند و یا از رویارویی با چنین مخاطبی واهمه دارد. به نظر می‌رسد احمدی‌نژاد در این پنج سال‌وخرده‌ای که از حضورش در مسند قدرت گذشته است، فرض واهمه داشتن برایش باطل است. او در حالی به درخواست رسانه‌های فارسی جواب نمی‌دهد که باراک اوباما در همین زمان با تلویزیون فارسی بی‌بی‌سی مصاحبه اختصاصی می‌کند و اظهارات احمدی‌نژاد در سازمان ملل را "موهن" و "نفرت‌انگیز" می‌خواند.

می‌شود درباره مقایسه نوع رویکرد اوباما و احمدی‌نژاد در برخورد با رسانه‌ها بحث‌های بسیاری مطرح کرد اما مهم‌ترین‌شان همین است که اساسا مخاطب فارسی‌زبان برای احمدی‌نژاد کوچک‌ترین اهمیتی ندارد؛ او در پی این نیست تا به سوالات و ابهامات ایرانیان پاسخی بدهد، نه به این دلیل که می‌داند حنایش پیش ایرانی‌ها –چه داخلی و چه خارجی- رنگی ندارد، بلکه به این دلیل ساده که مخاطب او و سیاست‌های او اساسا ایرانی‌جماعت نیستند.

این را نه تنها احمدی‌نژاد که گنده‌تر از او هم بارها نشان داده‌اند که آنچه برای آنها واقعا مهم است و در پی تحکیم پایگاه‌های‌شان و توجیه افکار عمومی آن هستند، لبنان و فلسطین و کشورهای مسلمان و برخی از کشورهای افریقایی است. آنها باید احمدی‌نژاد را بپسندند که با هوشیاری احمدی‌نژاد در نوع انتخاب رسانه‌هایی که در آنها حضور پیدا می‌کند و نوع برخوردش با مصاحبه‌گران و شیوه‌های پاسخگویی‌اش، تا حد قابل توجهی پسندیده‌اند.

چی از این بهتر برای احمدی‌نژاد که وقتی یک پاکستانی یا عراقی می‌فهمد ایرانی هستی، با لذت و افتخار از رشادت‌های احمدی‌نژاد حرف بزنند و حسرت بخورند که کشورشان از داشتن همچین رئیس دولتی محروم است؟  چی از این بهتر که حتی یک کمونیست کانادایی از او حمایت کند چون صرفا مواضع ضدامپریالیستی و مخالف امریکا دارد؟

شاید خیلی از ایرانی‌ها چشم دیدن او را نداشته باشند، اما احمدی‌نژاد خدای آمال و آرزوهای بسیاری از مردم جهان در کشورهای فقیر و عقب‌مانده است؛ رسانه‌های غربی این خدای جدید را ساخته‌اند.

منتشرشده در نیم نما

مرداد ۱۸، ۱۳۸۹

معمای محمد مصطفایی



محمد مصطفایی، وکیل پرونده‌های جنجالی اعدام‌های زیر 18 سال و اخیرا سنگسار، دو روز پیش به عنوان پناهنده وارد خاک نروژ شد.

آخرین پرونده پر سروصدایی که آقای مصطفایی داشته است، پرونده سنگسار سکینه محمدی آشتیانی بوده است که به دلیل اعتراضات جهانی و کمپین‌های بین‌المللی، فعلا حکم‌اش متوقف کرده است. پرونده‌هایی که او تا به حال وکالت‌شان را به عهده داشته است، کم آبروی جمهوری اسلامی را در سطح جهان نبرده است اما ایشان معمولا با برخورد تند و تیزی از سوی حکومت مواجه نمی‌شده است. البته خودش هم ظاهرا تا حد ممکن، جانب احتیاط را نگه می‌داشته و مثلا کمتر از وکلای دیگری که پرونده‌های حقوق بشری دارند با رسانه‌های خارجی مصاحبه می‌کرده است. اما اتفاق اخیری که درباره او افتاده است، عجیب و پر ابهام است و سوالات بی‌جواب زیادی را درباره‌اش مطرح می‌کند.

روز دوم مرداد آقای مصطفایی برای ادای "توضیحاتی" به  دادستانی تهران احضار می‌شود و بعد هم می‌رود خانه‌اش. ظاهرا مامورها از اینکه او را فرستاده‌اند برود، پشیمان می‌شوند وشبانه به محل کارش می‌روند که دستگیرش کنند. او را پیدا نمی‌کنند و همسر و برادر همسر و چند روز بعد هم پدر همسرش را دستگیر می‌کنند. همان روز خبر می‌رسد که محمد مصطفایی ناپدید شده است. در این فاصله دو نامه از او منتشر می‌شود. یکی به دادستان تهران که در آن خواستاری آزادی همسر و برادر همسرش شده است و یکی به دخترش به مناسبت سالگرد تولدش که دور از مادر زندانی‌اش است. تا اینکه روز 13 مرداد خبر می‌آید آقای مصطفایی در ترکیه به  کمیساریای عالی حقوق بشر تقاضای پناهندگی داده است و ناپدید نشده است و خودش همان روز دوم مرداد به سمت ترکیه رفته است.

آقای مصطفایی در گفت‌وگو با بی‌بی‌سی فارسی در این مورد گفته است: "به دلیل این‌که احتمال می‌دادم من را بازداشت کنند و از کسانی که در دستگاه قضایی بودند، شنیدم که ممنوع‌الخروج شده‌ام، مجبور شدم به طور غیرقانونی وارد ترکیه شوم." بالاخره روز شنبه همسر ایشان آزاد و روز یک‌شنبه خبر رسمی رسیدن او به نروژ منتشر می‌شود. او در کنفرانسی که روز یکشنبه در اسلو برگزار کرده است گفته است بعد از دستگیری همسرش ایران را ترک کرده است.

مگر در جلسه احضار او چه گذشته است که او تصمیم گرفته است بلافاصله و دقیقا در همان روز، به طور غیرقانونی از مرز خارج بشود؟ مگر ممنوع‌الخروج شدن در سیستم فعلی قضایی ایران این‌چنین ترسناک است که یک وکیل معروف، شبانه و در حالی که همسر و خانواده همسرش دستگیر شده‌اند، مجبور شود به ترکیه پناه ببرد و بلافاصله تقاضای پناهندگی سیاسی کند؟ آیا پرونده "خاصی" برایش تشکیل شده است؟ آیا او اطلاعی ویژه از موضوعی "ویژه" دارد؟

این رفتار از کسی که در سیستم قضایی ایران، پیچیده‌ترین، سیاسی‌ترین و امنیتی‌ترین پرونده‌های سال‌های اخیر را به عهده داشته است عجیب است. اگر این آدم اطلاع یا اطلاعاتی داشته است که آن‌قدر به نظرش خطرناک می‌رسیده است که بعد از یک احضار و سوال و جواب، به سرعت و بدون برنامه‌ریزی از مرز خارج بشود، چطور فکر خانواده‌اش را نکرده است؟ آقای مصطفایی معمولا با پرونده‌هایی که همگی به امنیت نظام گره خورده‌اند، سر و کار داشته است. بعید است راه‌اش از وزارت اطلاعات و سوال و جواب‌های معمول اطلاعاتی، خیلی دور بوده باشد و بعید است با شیوه‌های عملکردی آنها ناآشنا باشد. در واقع بعید بوده است نداند اگر فرار کند، خانواده‌اش همچنان می‌توانند آزادانه در این مملکت به شیوه معمول‌شان زندگی کنند.
وقتی پناهندگی رسمی ایشان به نروژ منتشر می‌شود و وزیر امور خارجه نروژ هم از رسیدن او به خاک این کشور ابراز شادمانی می‌کند، همسرش هم در ایران آزاد می‌شود. پدر و برادر همسرش هم که قبل‌ترآزاد شده بوده است.

چه اتفاقی در این مدت افتاده است؟ اگر همسرش را به گروگان گرفته بودند تا او  خودش را تسلیم کند،  پس چطور آزادش کردند؟ یعنی با پناهندگی آقای مصطفایی به نروژ، جمهوری اسلامی بی‌خیال این وکیل جنجالی‌ترین پرونده‌های سال‌های اخیر ایران شده است؟ آیا همسر و برادر همسر ایشان آزاد شده‌اند تا خیال آقای مصطفایی از بابت چیزی آسوده باشد؟ آیا معامله‌ای در این بین صورت گرفته است؟

اطلاعات منتشر شده درباره این موضوع آن‌قدر محدود است که به‌سادگی نمی‌توان احتمالات مختلف را بررسی یا درباره این فرد قضاوت روشنی کرد. اما مورد آقای مصطفایی، عجیب و سوال‌برانگیز است. از کنار آقای مصطفایی نباید به‌سادگی گذشت...

منتشرشده در نیم نما

مرداد ۱۷، ۱۳۸۹

کاریکاتوری که به هق‌هق می‌اندازدت

کوچ - مانا نیستانی

مرداد ۱۲، ۱۳۸۹

چوب را در این بازی چه کنیم؟

دادستان استان کهکیلویه و بویراحمد چوب‌بازی در عروسی‌های این استان را ممنوع اعلام کرد.

چوب‌بازی از بازی های سنتی و دیرین ایرانی است که تنها در استان کهکیلویه رواج ندارد؛ شکلی از چوب‌بازی که بیش از آنکه بازی باشد، رقص گروهی مردان است، مثلا در تربت جام، از جمله رقص‌های سنتی و مشهور آن دیار به حساب می‌آید. اما در استان کهکیلویه بیشتر شکل بازی دارد که توسط دو نفر و با چوب اجرا می‌شود. این بازی در نگاه ناظر بیرونی، بازی نسبتا خشنی به نظر می‌رسد، چون ابزار بازی چوب‌های بلندی است که یکی سعی می‌کند به پای دیگری بزند. اما برای اهالی کهکیلویه و لرستان انجام و تماشای این بازی بخشی جدایی‌ناپذیر از جشن‌های عروسی آنهاست. گفته می‌شود این بازی یادآور شکلی از مبارزه با شمشیر است و از آن‌جایی که اهالی لرستان و کهکیلویه معمولا از عشایر بختیاری و قشقایی هستند و تاریخ طولانی‌ای در دفاع از سرزمین خود داشته‌اند، شکل بازی‌های معمول گروهی آنها هم تأثیرگرفته از فرهنگ و سنت‌های مبارزاتی آنهاست. البته بخش مهم این بازی شامل حرکات نمایشی و رقص‌مانندی با چوب‌ها و هماهنگ با آهنگ ساز و دهل است.

چوب‌بازی، از رقص‌های سنتی و گروهی اهالی تربت جام

حالا اینکه دادستان محترم از کجا تشخیص داده است این بازی پرطرفدار  و مفرح باعث "بروز کينه بين افراد، اختلافات قومي و قبيله‌اي و نزاع‌هاي دسته‌جمعي و به خطر افتادن سلامت جسمي افراد مي‌شود"،  از جمله همان تئوری‌هایی است که هر روزه داریم از زبان دیگر مسئولان کشوری و لشکری درباره امور ریز و درشت داخلی و خارجی می‌شنویم.

کسی نیست از آقای دادستان بپرسد کینه بین افراد جامعه را چوب‌بازی رواج می‌دهد یا دخالت حکومت در اینکه مردم چی بپوشند، چطور عروسی بگیرند، چی بخورند، چی ببینند، چی بشنوند و کلا درک‌شان از دنیای خارج چی باشد؟ اختلافات قومی و قبیله‌ای را یک بازی سنتی دیرین افزایش می‌دهد یا سیاست‌های دولتی در قبال اقلیت‌های قومی و مذهبی کشور؟ چوب‌بازی سلامت جسمی افراد را به خطر می‌اندازد یا برنج‌های آلوده‌ای که قوت غالب مردم ایران است؟ یا نیترات موجود در آب؟ یا پارازیت‌های روی شبکه‌های ماهواره‌ای؟ یا استرس و فشار حاصل از گرانی و تحریم؟

با دین و آئین مردم که هر کاری خواستید کردید، دیگر چه کار به سنت‌ها و باورهای هزاران ساله ایرانی دارید؟ دیگر چیزی از این "فرهنگ" هم باقی مانده است که شما اجازه دست‌درازی و دست‌اندازی به آن را به خودتان نداده باشید؟ هر آن‌چه از عناصر سازنده فرهنگ است، به تاراج دین‌کارانی رفته است که خود را صاحب جان و مال و ناموس و زیر و زبر قوم ایرانی می‌دانند. نمی‌دانم قوم مغول آیا حقیقتا بیش از هر قوم دیگری فرهنگ و تمدن ایرانی را به نابودی کشاند؟!
واقعا قضاوت تاریخ، سالیان بعد درباره قومی که تا به امروز سی سال در ایران پادشاهی کرده‌اند، چه خواهد بود؟

چوب‌بازی در میان عشایر استان کهکیلویه

انگار چیزی به نام عقل در تک‌تک این افرادی که مسئولیت‌های حکومتی دارند تعطیل شده است و هر کدام صرف‌نظر از اینکه در کجای این کشور مشغول باشند و چه سمتی داشته باشند، از دادستان تا رئیس پاسگاه تا امام جمعه، تا فرماندار، چنان نوآوری‌هایی از اِعمال زور و دیکتاتورمنشی از خودشان صادر می‌کنند، تا لابد از همتایان‌شان در پایتخت عقب نیفتند.

این رفتاری که حکومت در یک‌ساله اخیر این‌قدر بی‌پروا و بی‌رحمانه با شهروندان خودش کرد، انگار مجوزی به دیگران با هرجور مسئولیت ریز و درشت داده است تا آنها هم هر حکمی دل‌شان خواست و در هر حوزه‌ای که مایل بودند، بر مردم صادر کنند. انگار این خوی خشن و وحشی آدمی‌زاده که در دنیای مدرن به مدد عقلانیت و اِعمال قانون مهار شده بود، در ایران با تعطیلی مطلق عقل و قانون، در بسیاری از کسانی که مسئولیتی دولتی و حکومتی دارند، دارد بروز می‌کند.

دیگر مشکل از زندانیان سیاسی و اعتصاب غذا و کهریزک دوم و سنگسار و اعدام‌های بی‌حساب و کتاب گذشته است. این خوی خشنِ بی‌افسارِ  آدمی‌زاده که دیگران را بنده زرخرید خواسته‌های بی‌ارزش خود می‌خواهد و به هم‌نوع خودش رحم ندارد، دارد مثل ویروسی همه‌گیر مسئولان ریز و درشت را درمی‌نورد.

انسان در ساختار حکومت ایران دارد به اصل خودش برمی‌گردد... 

مرداد ۱۰، ۱۳۸۹

پادشاهی یک چشم در شهر کوران

شرکت نفتی بریتیش پترولیوم (بی.پی) اخیرا بعد از ماجرای نشت عظیم نفتی در خلیج مکزیک، از مجموعه‌ای از استادان دانشگاه امریکایی تقاضای همکاری علمی کرده است. ظاهرا بر اساس یکی از مفاد این قراردادهای پژوهشی، استادان مذکور حق ندارند تا سه سال نتایج تحقیقات‌شان را منتشر کنند یا چیزی درباره یافته‌هایشان بگویند. همین بند از قراردادهای وسوسه‌کننده بی‌پی، باعث شده است صدای برخی از استادان دربیاید  که این مساله باعث "کنترل تحقیقات علمی" در فضای آکادمیک می‌شود؛ چرا که "شفافیت و آزادی انتشار اطلاعات در نشریات دانشگاهی" یکی از مواردی است که معمولا در بستن قراردادهای تحقیقاتی دانشگاهی با صاحبان صنایع و شرکت‌های درخواست‌کننده پژوهش، لحاظ می‌شود. در واقع انتشار خلاصه‌ای از تحقیقات انجام شده به طور معمول حق استاد پژوهشگر و قبل از آن، حق جامعه علمی شناخته می‌شود.

حالا دقیقا در همین راستا، هفته گذشته محرابیان، وزیر صنایع، در همايش سراسري كانون‌هاي هماهنگي دانشگاه علم و صنعت گفته است چاپ مقاله در آی.اس.آی فروش رایگان علم است! ایشان از اینکه معیار ارتقای استادان در همه دنیا و از جمله ایران "یک سری ضوابط غلط بین‌المللی و از جمله چاپ مقاله در آی.اس.ای است" انتقاد کرده و با شعف از عزم و اراده جدی وزیر علوم برای تغییر این سیستم ارزشیابی خبر داده است. در حالی وزیر صنایع ایران ضوابط بین‌المللی موجود برای انتشار نتایج تحقیقات علمی را "غلط" و به زیان کشور ارزیابی می‌کند که رئیس انجمن استادان امریکا منع انتشار نتایج پژوهش‌ها در مجلات علمی و دانشگاهی را "بسیار مخرب" می‌داند و می‌گوید: "این یعنی بی.پی در مقابل مردم امریکا". در تفکر وی کسی که به هر دلیلی مانع انتشار نتایج تحقیقات علمی بشود، در واقع در مقابل حق مسلم مردم برای آگاهی و اطلاع، صف‌آرایی کرده است که این اتفاق هم به ضرر جامعه دانشگاهی است و هم به ضرر عموم افراد جامعه.

البته شاید بی‌اطلاعی مطلق وزیر صنایع از روندهای فعلی دانشگاهی در جهان، خوش‌بینانه‌ترین دلیلی باشد که بتوان برای اظهارات وی در نظر گرفت؛ اما ایشان در ادامه حرف‌هایش نشان می‌دهد از کجا دردش گرفته است. به هر حال کم نبوده است مواردی که مجله نیچر به تقلب و دزدی محتوای مقاله از سوی استادان ایرانی پرداخته است و آبروریزی ملی برای جامعه دانشگاهی ایران به‌وجود آورده است. برخی از این آبروریزان هم به هر حال همکاران آقای محرابیان و از اعضای کابینه دولت بوده‌‌اند. یعنی وارد شدن به عرصه‌های علمی جهانی با استانداردهای موجود بین‌المللی، کار هر وزیر و وکیل ایرانی که اگر دکترایش تقلبی نباشد، معمولا مدرکش را در حین وزارت و وکالت –بدون حضور مرتب در کلاس‌ها و انجام تکالیف مربوطه- در دانشگاه‌های دست چندم کشور که جایی در رتبه‌بندی‌های بین‌المللی ندارد، گرفته است، نیست. در حقیقت این افراد به سختی می‌توانند استانداردهای کیفی مقالات دارای آی.اس.آی را از سر بگذرانند و با چاپ مقاله باعث ارتقای آکادمیک خود شوند. قطعا چنین افرادی، دست‌کم به لحاظ تئوری، در تحقق تز "مدیریت جهانی" دچار مشکلاتی خواهند شد!

اما آقای محرابیان راه‌حل هم البته ارائه می‌دهد. به هر حال سیستم ارزشیابی آی.اس.آی هم سیستمی غربی است که درصدد تیشه زدن بر ریشه جهان اسلامی و مسلمانان اقصا نقاط عالم است. به همبن دلیل ایشان با ذوق از تلاش کشورهای اسلامی برای ایجاد سیستم ارزشیابی علمی خبر می‌دهد و با ذوق افزون‌تر اضافه می‌کند که ایران در میان این شصت کشور اسلامی تراز اول را داراست. اگر فرض را بر صحت ادعای آقای محرابیان بگذاریم –که البته حتی همین هم فرض دور از ذهنی است- ایشان خیلی خوشحال است که ایران دارد در شهر کوران پادشاهی می‌کند.
حالا اینکه در این سیستم ارزشیابی "اسلامی" کیفیت مقالات و پژوهش‌های حوزه دانش و فناوری دقیقا قرار است با چه معیارهایی سنجیده شود، سوالی است که احتمالا پاسخش را باید از استادان حوزه علمیه قم پرسید.

منتشر شده در نیم‌نما



تیر ۲۶، ۱۳۸۹

سرنوشت محتوم آدم‌ها و الاغ‌ها در ایران

یکی از راه‌کارهای جالب‌توجه اخیر نیروی انتظامی برای مبارزه با قاچاق کالا، کشتن احشام ساکنان مناطق مرزی ایران است. البته در این که  نیروهای امنیتی و انتظامی در ایران معمولا راه‌حل‌های ابتکاری بسیاری برای انجام وظایف خود انتخاب می‌کنند، دیگر شک و شبهه‌ای باقی نمانده است؛ این راه‌کار هم به هر حال به اندازه گشت ارشاد و راه انداختن کهریزک و طبقه منفی چهار وزارت کشور قابل‌تامل است و نشان می‌دهد مغزهای متفکر فعال در این نیروها از جمله نخبه‌ترین‌های ایران اسلامی هستند.

به گزارش بی‌بی‌سی فارسی، نیروی انتظامی با این استدلال که این حیوانات اسباب قاچاق کالا از آن طرف مرز به داخل ایران هستند، آنها را از بین می‌برد؛ این اقدام در بین ساکنان روستاهای مرزی به "اعدام" حیوانات معروف شده است.  به گفته آنها در یک سال اخیر نیروی انتطامی حتی به داخل روستاها هم رفته و وقتی احشام هیچ باری هم به آنها نبوده است، با شلیک گلوله حیوانات را کشته‌اند. تنها در یکی از این حمله‌ها در داخل روستا، 13 اسب یکی از ساکنان هدف گلوله قرار گرفته است و یا در حمله دیگری شصت قاطر به همراه یک پسربچه 15 ساله کشته شده‌اند.

در اینکه بسیاری از ساکنان مناطق مرزی ایران، چه در غرب، چه شرق و چه جنوب ایران شغل رسمی‌شان قاچاق است، شکی نیست. یعنی این لغت این‌قدر که از بیرون قبیح است، برای ساکنان آن مناطق نیست؛ چراکه تنها منبع درآمد آنهاست. روستانشینان مناطق مرزی از شدت بیکاری و به‌ویژه نامساعد بودن آب و هوا که امکان هرگونه شغل معمول روستانشینان از جمله کشاورزی و دامداری را از آنها گرفته است، برای امرار معاش به قاچاق کالا رو می‌آورند و هستند روستاهایی که به گفته ناظران بیرونی، تمام ساکنان آن برای گذران زندگی به قاچاق کردن مشغول‌اند. از طرف دیگر، دام برای یک روستانشین ارزشی شاید به اندازه فرزندش داشته باشد. یعنی استفاده‌ای که آنها از دام‌هایشان می‌کنند، آن‌قدر متنوع و متفاوت است که آنها را برای گذران زندگی در روستاهای بدون امکانات یاری می‌دهد. باید پای داستان‌هایی که روستانشینان از فواید دام‌هایشان و رابطه‌های عاطفی و عمیقی که با حیوانات اهلی‌شان دارند، نشسته باشید تا بفهمید کشتن دام ها جلو چشم صاحبان آنها از سوی نیروی انتظامی، چه معنا و مفهمومی دارد.

یکی از نکات بسیار قابل تامل اظهارات ساکنان این روستاها و فعالان مدنی مرزی این است که این کار نیروی انتظامی مسبوق به سابقه نبوده است و اعدام دام‌ها حدود یک سال است شروع شده است. جالب نیست واقعا؟ یعنی ممکن است این اسب‌ها و قاطرها و الاغ‌ها هم از جمله معترضانی بوده‌اند که خواسته‌اند رای خودشان را پس بگیرند و از این طریق به افروختن آتش فتنه کمک کرده باشند؟ از شوخی گذشته، اما مکانیزم ایده‌پردازی و تصمیم‌گیری چقدر شبیه به هم است و این آدم‌هایی که چنین راه‌کارهایی را برنامه‌ریزی می‌کنند، چه مکانیزم‌های ذهنی یکسانی دارند. این همان ذهنی است که اگر در پایتخت فرمانده نیروی امنیتی و انتظامی یا هر مقام بالای دیگری باشد، فکرش به تاسیس "کهریزک" و شکنجه معترضان تا حد مرگ می‌رود و اگر فرمانده نیروی انتظامی در پاسگاه‌های کوچک مرزی باشد، فکرش به کشتار حیوانات می‌رود؛ آن با این توجیه که انقلاب مخملی راه انداخته‌اند، این با این توجیه که قاچاق کرده‌اند. ذهن و تربیت شبیه به هم، هر دو فرمانده را فارغ از محل خدمت و حجم و اندازه ماموریت، به این نتیجه یکسان می‌رساند که باید "کشت"؛ به هر شیوه‌ای که از دست‌ات برمی‌آید؛ انسان باشد یا حیوان یا هر چیز دیگری. فقط باید کشت و نابود کرد چون راه‌حل دیگری برای حل مساله نمی‌تواند وجود داشته باشد.

متوجه این حجم عظیم از خشونت شبیه به هم و یکسان و ویران‌کننده هستیم آیا؟


منتشرشده در نیم‌نما

تیر ۲۲، ۱۳۸۹

جرأت دیوانگی

انگار مدتی است که احساس می‌کنم
خاکستری تر از دو سه سال گذشته‌ام
احساس می‌کنم که کمی دیر است
دیگر نمی‌توانم
هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم
انگار
فرصت برای حادثه
از دست رفته است
از ما گذشته است که کاری کنیم
کاری که دیگران نتوانند

- قیصر امین‌پور-

تیر ۱۴، ۱۳۸۹

دیکتاتورمآب‌هایی که ماییم


روز 12 تیرماه "رئیس سازمان صداوسیما و جمعی از كارگردانان، نویسندگان، هنرمندان و دست‌اندركاران مجموعه‌های نمایشی صداوسیما" با رهبر دیدار کردند. به گواهی عکس‌های منتشرشده در سایت رهبری، پروانه معصومی، افسانه بایگان، داریوش کاردان، فرج‌الله سلحشور، سعید آقاخانی، حامد بهداد، مجید مظفری، حمید لولایی و بسیار دیگر از هنرمندان صداوسیما در این دیدار حضور داشته‌اند. همچنین مسعود جعفری جوزانی، سیروس مقدم، محمدرضا ورزی، پروانه معصومی، شهاب حسینی، محمدحسین لطیفی، ضیاءالدین دری و ابوالقاسم طالبی هم از جمله کسانی بوده‌اند که پشت تریبون رفته‌اند و صحبت کرده‌اند.
بعد از انتشار خبر این دیدار بود که برخی سایت‌ها پر شد از انتقاد به هنرمندانی که به این دیدار رفته بودند. بعضی از این اظهارنظرها از حد انتقاد هم گذشت و به فحش‌هایی هم کشید. حتی عکس قبل از انقلاب خانم معصومی روی جلد مجله زن روز در کنار عکس ایشان پوشیده در چادر مشکی در دیدار رهبر هم منتشر شد و از کسانی مثل مهران مدیری و رضا عطاران که توی عکس های منتشر شده معلوم نبودند تقدیرها به عمل آمد.

آنچه این انتقادکنندگان آتیشی کمتر به آن توجه نکرده‌اند این بوده است که این دیدار با "دست اندرکاران سریال‌های تلویزیونی" بوده است. بر کسی هم پوشیده نیست که شخص رئیس صداوسیما منصوب مستقیم رهبری است. اگر انگیزه واقعی و اعتقادی و علایق شخصی برخی از آنها را کنار بگذاریم، این ایراد مثل این است که بگوییم چرا سربازان یک سربازخانه رفته‌اند جلو سردار کل استان رژه رفته‌اند؟ خب در چنین سلسله‌مراتبی هرگونه سرپیچی از مافوق، قطعا مجازاتی به همراه دارد.

ما که به‌سادگی از بیرون گود این افراد را به نان‌به‌نرخ‌ِروزخوری و خیانت به خون شهدای جنبش و بوقلمون‌صفتی و کاسه‌لیسی متهم می‌کنیم، از کجا می‌دانیم هر یک از این افراد –اگر به اعتقاد شخصی نرفته باشد- چطور چنین تصمیمی را در درون خودش گرفته است؟ از کجا می‌دانیم یک فرد دقیقا در موقعیت آنها بعد از سبک و سنگین کردن چه پارامترهایی بالاخره به این نتیجه رسیده است که مصلحت زندگی شخصی‌اش در این است که به این دیدار برود؟ بعید است که این هنرمندان به این واقعیت آگاه نبوده باشند که اگر در این دیدار حاضر بشوند چه عکس‌العملی در میان جامعه نسبت به این عمل آنها به وجود خواهد آمد. بعید است آنها چیزهایی را که قبلا بارِ محمدرضا شریفی‌نیا و احمد نجفی شده بود چون در مراسم تحلیف حاضز شده بودند، از یاد برده باشند. اما ما که در مسند قضاوت درباره کاسه‌لیسی این افراد خودمان را قرار داده‌ایم از کجا می‌دانیم چرا با وجود دانستن همه این مسائل، این افراد باز هم حاضر شده‌اند در این دیدار شرکت کنند؟ قطعا منافع شرکت در چنین دیداری برای آنها از منفور شدن در چشم مخاطبان بیرونی –چیزی که برای هنرمند تلویزیونی از نان شب هم واجب‌تر است- بیشتر بوده است. ما چقدر می‌دانیم آن منافع و آن مجازات‌ها دقیقا چه چیزهایی هستند؟

بعد ما از کجا می‌دانیم که مثلا رضا عطاران و مهران مدیری چرا شرکت نکرده‌اند؟ بر پایه کدام سند و مدرکی قضاوت می‌کنیم که آنها "سرپیچی" کرده‌اند و باید با همه توان قربان‌صدقه‌شان برویم؟ آنها را به عرش اعلی ببریم و دیگران را زیر پا له کنیم؟

نمی‌گویم که نقد نکنیم یا درباره عمل افرادی که اتفاقا مشهور هم هستند،‌اظهارنظر نکنیم که این البته حق ماست اما این رویه جنبش سبز در به عرش‌بردن و به فرش‌کشیدن آدم‌ها رویه درستی نیست؛ می‌دانیم که آدم‌ها سفید و سیاه مطلق نیستند؛ به‌خصوص در جامعه ایران که آن‌چنان در ریا و تزویر فرو رفته است که جز به خاکستری رفتار کردن، افراد نمی‌توانند به زندگی معمول خود –در هر سطحی- ادامه بدهند. البته شاید برخی از این افراد واقعا این حق انتخاب را داشته‌اند که نروند و در واقع با نرفتن‌شان اتفاق هولناکی برای زندگی شغلی و خانوادگی‌شان هم نمی‌افتاده است. اما مساله در این  است که ما از کجا می‌دانیم کدام یک از اینها دقیقا با چه انگیزه‌ای این کار را کرده است و ما دقیقا با چه مجوزی دم‌به‌ساعت به خودمان حق قضاوت کردن دیگران و حکم‌های کلی صادر کردن، آن هم با ادبیاتی توهین‌آمیز و دیکتاتورمآبانه می‌دهیم؟


منتشرشده در نیم‌نما

خرداد ۲۹، ۱۳۸۹

روزآنلاین! مراقب رسانه‌ات باش

نیک‌آهنگ کوثر کاریکاتوری کشیده است که در آن موسوی را درحال نوشتن سیصدمین بیانیه‌اش در اتاقی که تار عنکبوت گرفته است، نشان می‌دهد؛ کاریکاتوری که آنقدر فشار اعتراضات طرفداران جنبش سبز را بالا برد که روزآنلاین –رسانه‌ای که طرح او را منتشر کرده بود- این کاریکاتور را بعد از انتشار حذف کرد.

اعضای شورای سردبیری روزآنلاین همگی از روزنامه‌نگارانی هستند  که هر یک به دلایلی مجبور به مهاجرت ناخواسته از ایران شده‌اند. کسانی که دل‌بستگی‌شان به حرفه‌ی روزنامه‌نگاری دست‌کم آن‌قدر بوده است که بعد از ترک وطن، باز هم در پی زنده‌کردن حرفه‌ی مورد علاقه خودشان باشند و این رسانه را با همدیگر راه بیندازند. روزنامه‌نگاری که در غربت به جای انجام دادن هزار و یک کار دیگر، رسانه‌ی فارسی‌زبان راه می‌اندازد، بعضی چیزها را خیلی خوب می‌داند؛ هیچ‌کس به اندازه‌ی او معنای آزادی عمل رسانه را درک نمی‌کند، هیچ‌کس به اندازه‌ی او معنای استقلال عمل رسانه را نمی‌فهمد. هیچ‌کس به اندازه‌ی او آگاه نیست تیغ سانسور و یا به تعبیر خوش‌بینانه‌اش، اعمال سلیقه‌های شخصی، زهری برای رسانه است که اگر دچارش بشود، پادزهر چندان دست به نقدی برایش وجود ندارد.


فارغ از اینکه مواضع نیک‌آهنگ کوثر در به نقد کشیدن بی‌پروا و بی‌محابای عملکرد جنبش سبز به‌ویژه بعد از 22 بهمن را عده‌ای تندروی، عده‌ای توهین، عده‌ای خوراک‌دادن به فارس‌نیوز و کیهان و عده‌ای هم جاسوسی و جیره‌خواری بدانند، مساله‌ای که با هیچ‌یک از این اظهارنظرها قابل دفاع نیست، اقدام روزآنلاین به عنوان یک رسانه است. رسانه‌ای که به‌سادگی با اعتراض عده‌ای، از مواضع رسانه‌ای خودش عقب‌نشینی می‌کند و مطلبی را "بعد از انتشار" حدف می‌کند. در واقع سوال این است که یک رسانه چرا باید جوگیر فضای غالب بشود؟ و چرا نقش رسانه‌ای خودش را فراموش می‌کند و فکر می‌کند له یا علیه جریان‌های موجود در جامعه باید حرکت کند؟

اگر از نظر اعضای شورای سردبیری، این کاریکاتور مشکلی داشت، چرا اصلا اجازه‌ی انتشار به آن داده شده است تا بعد بر اثر فشارهای موجود حذف بشود؟ مساله در این است که رسانه، غیر از اطلاع‌رسانی صرف، مسئولیت به چالش کشیدن واقعیت‌های جامعه را هم دارد. نیک‌آهنگ کوثر بارها تاکید کرده است که نقش‌اش "روزنامه‌نگار" است؛ تعریف این نقش هم مشخص است. انتظار اینکه یک روزنامه‌نگار کاستی را نبیند و اشکالات را مطرح نکند چون "اکثریتی" هستند که برآشفته می‌شوند، انتظار کاملا بی‌جایی است. کمااینکه مواضعی که در کاریکاتورهای کوثر مطرح  است، به هر حال صدای بخشی از کسانی هم هست که به تغییر در ایران دل بسته بودند. تمام کسانی که در ابتدا با جنبش سبز همراهی کردند اساسا با افکار و ایده‌های میرحسین موافق نبوده و همچنان هم نیستند. خوب است میرحسین خودش هم خودش را "رهبر جنبش" نمی‌داند و خوب است در بیانیه‌ اخیرش به اینکه همه صداها باید شنیده شود تاکید کرده است. مواضع افراطی طرفداران جنبش اما این‌گونه نیست؛‌ آنها معمولا نقد شدن روند یک ساله جنبش را توهین به خود یا شخص میرحسین و یا تضعیف روحیه مردم می‌دانند.

مساله‌ای که خیلی از تحلیل‌گران درباره این جنبش به عنوان یکی از نقاط مثبت و چشمگیر آن از ابتدا ذکر می‌کرده‌اند تکثر موجود در بدنه جنبش بوده است. اما این سنتی که میان برخی طرفداران جنبش سبز راه افتاده است که هر کسی میرحسین یا روند یک ساله جنبش را نقد می‌کند مورد سخت‌ترین و تندترین هجمه‌ها قرار می‌گیرد، سنت بی‌دروپیکری است که به این سادگی‌ها نمی‌شود جلویش را گرفت؛ تا چنین ایده‌هایی که "فقط من می‌فهمم و هر کس غیر از چیزی که من می‌گویم بگوید، نفهم و بی‌شعور است"  تا به این اندازه رواج دارد، به نتیجه رسیدن جنبش سبز "درد"ی از دردهای این مردم دوا نمی‌کند.

واقعا نوع نگرش این افراد به مسائل چه فرقی با اویی دارد که یک سال پیش در چنین روزی گفت: آقای هاشمی ایده‌هایی دارند؛ آقای احمدی‌نژاد هم ایده‌هایی دارند. نظر بنده البته به نظر آقای احمدی‌نژاد نزدیک‌تر است؟ اعضای شورای سردبیری و سیاست‌گذاری روزآنلاین! فکر نمی‌کنید نظرتان دارد کم‌کم به نظر "عده‌ای" نزدیک می‌شود؟


منتشر شده در نیم‌نما

خرداد ۲۵، ۱۳۸۹

نابرابری جنسیتی در خاورمیانه؛ نفت یا اسلام؟

(ترجمه خلاصه‌شده‌ای از مقاله اسلام، نفت و زنان)

چرا زنان در منطقه خاورمیانه بیش از نقاط دیگر جهان از برابری‌های جنسیتی محرومند؟ بسیاری معتقدند این محرومیت به دلیل سنت‌های اسلامی رایج در خاورمیانه است؛ اما مایکل راس، استاد دانشگاه کالیفرنیا و نویسنده مقاله  اسلام، نفت و زنان معتقد است آنچه زنان را در این منطقه جغرافیایی عقب نگه داشته است، نه اسلام بلکه نفت است. نویسنده ادعا می‌کند تولید نفت باعث می‌شود زنان کمتری وارد بازار کار شوند و در نتیجه از حجم اثرگذاری‌شان در جامعه هم کم شود. نویسنده با استفاده از آمارهای جهانی، الگوهای شغلی زنان و بازنمایی سیاسی زنان و با مقایسه موردی کشور نفت‌خیز الجزیره و دو کشور کم‌نفت مراکش و تونس در پی اثبات نظریه خود برآمده است. متن زیر خلاصه‌ی ترجمه‌شده‌ای از مقاله فوق است که در  امریکن پالیتیکال ساینس ریویو در فوریه 2008 به چاپ رسیده است.

آمارها نشان می‌دهد در منطقه‌ی خاورمیانه زنان کمتر از هر منطقه جغرافیای دیگری در دنیا وارد بازار کار شده‌اند. برخلاف بسیاری از تحلیل‌گران که دین اسلام و تضاد بین شرق و غرب را عامل این مساله می‌دانند، نویسنده با تکیه بر پژوهش‌های قبلی نشان می‌دهد نپوستن زنان در کشورهای نفت‌خیز به بازار کار، پیامدهای اجتماعی متعددی به دنبال دارد؛ افزایش نزخ باروری، امکان آموزش ضعیف‌تر برای دختران و اثرگذاری کمتر زنان در نهاد خانواده از جمله‌ی این پیامدها برشمرده شده است. این موضوع البته اثرات سیاسی‌ای را هم به دنبال دارد؛ وقتی زنان کمتری بیرون از خانه کار کنند، کمتر احتمال دارد بتوانند اطلاعات‌شان را با هم مبادله کنند و بر مشکلات جمعی‌شان فائق شوند. کمتر احتمال دارد بتوانند به لحاظ سیاسی بسیج شوند و مثلا برای افزایش حقوق‌شان با کارفرماها وارد مذاکره شوند و کمتر احتمال دارد در ساختارهای حکومتی وارد شوند.

چنین رویکردی، دیدگاه‌های رایج درباره‌ی توسعه را که رشد اقتصادی خودبخود به برابری‌های جنسیتی منجر خواهد شد، رد می‌کند؛ ایده‌ای که سازمان‌های بزرگی مثل بانک جهانی و بسیاری از متخصصان توسعه از آن دفاع می کنند. بحث دقیق‌تر آن است که بگوییم الگوهای متفاوت توسعه، پیامدهای متفاوتی را در حوزه برابری‌های جنسیتی به همراه خواهد داشت. نویسنده معتقد است استخراج نفت در برخی کشورها نه تنها اثرات عمیقی بر روی اقتصاد و سیاست خواهد داشت بلکه اثرات عمیقی بر روی ساختارهای اجتماعی جوامع هم باقی می‌گذارد. البته مساله مهم دیگری هم در این میان مطرح است؛ برخی تحقیقات نشان داده است اگر زنان در کشورهای اسلامی کمتر وارد بازار کار شده باشند، تمایل آنها برای حمایت از اسلام افراطی به طرز قابل‌توجهی افزایش پیدا می‌کند. تحقیقات نشان می‌دهد حضور زنان در بازار کار نه تنها به افزایش نقش آنها در نهاد خانواده منجر می‌شود، بلکه اثرگذاری سیاسی آنها را هم از سه کانال افزایش می دهد؛ در سطح فردی، بر روی دیدگاه‌ها و هویت سیاسی آنان اثر می‌گذارد. در سطح اجتماعی، با حضورشان در جامعه امکان ایجاد شبکه های اجتماعی میان خودشان افزایش می یابد و در سطح اقتصادی، با افزایش اهمیت شان در ساختار اقتصادی کشورها می‌توانند حکومت متبوع خود را وادار کنند به خواسته‌های آنها توجه کند.

نویسنده در این مقاله تلاش می‌کند دو فرضیه اساسی خود را با تکیه بر داده‌های آماری اثبات کند؛ اول اینکه افزایش در ارزش تولید نفت مشارکت زنان در بازار کار را کاهش می‌دهد و دوم اینکه افزایش در ارزش تولید نفت اثرگذاری سیاسی زنان را کاهش می‌دهد. او برای بررسی درستی این دو فرضیه، اطلاعات مربوط به تولید نفت و کار در همه کشورها را از سال 1960 تا 2002 و همچنین بازنمایی و مشارکت زنان را بررسی کرده است. تحلیل‌ها نشان می‌دهد متغیرهای اساسی مدل –نفت، الگوهای شغلی زنان و توانمندسازی سیاسی زنان- به لحاظ آماری با یکدیگر همبستگی دارند.

نتایج تحلیل‌های آماری از سال 1960 نشان می‌دهد در هر سالی که قیمت نفت افزایش پیدا کرده است نرخ مشارکت زنان در نیروی کار در همان سال کاهش پیدا کرده است. بنابراین فرضیه‌ی اول این مقاله اثبات شده است. داده‌ها نشان می‌دهند زنان بازنمایی سیاسی بهتری (مثلا در تعداد کرسی‌های مجلس) در کشورهایی دارند که نفت ندارند یا نفت اندکی دارند. همچنین درآمدهای نفتی همبستگی منفی با میزان بازنمایی سیاسی زنان دارد. فرضیه دوم هم با اثبات اینکه تولید نفت به کاهش اثرگذاری زنان از طریق کاهش حضور آنها در کارهای خارج از خانه منجر می‌شود، به اثبات رسیده است.

بعد از کنترل متغیرهای مختلف در این تحقیق، نویسنده نتیجه می‌گیرد درآمدهای نفتی بالاتر با مشارکت زنان در نیروی کار، قانون‌گذاران زن کمتر و اعضای کابینه زن کمتر در ارتباط است. این همبستگی نتیجه‌ی تمرکز نفت و صنایع نفتی در خاورمیانه یا کشورهای اسلامی نیست. در واقع اسلام به عنوان یکی از متغیرهای دخیل در این پژوهش به لحاظ آماری اثر قابل ملاحظه‌ای بر روی متغیرهای مستقل این تحقیق نداشته است؛ بنایراین برخی شاخص‌های مربوط به وضعیت زنان در خاورمیانه بخشی‌اش می‌تواند با ثروت نفتی این منطقه مورد تحلیل قرار بگیرد نه با فرهنگ یا سنت‌های اسلامی. البته این درباره‌ی همه شاخص‌های وضعیت زنان درست نیست؛ مثلا تحصیلات زنان که شامل باسوادی بزرگسالان، بهره‌مندی از آموزش دبستانی و نسبت بین دختران و پسران دانش‌آموز است- همبستگی منفی با اسلام دارد و به نظر می‌رسد از درآمدهای نفتی اثر نمی‌پذیرد. اما ارتباط منفی بین آموزش و تحصیلات زنان و اسلام به کلی ناپدید می‌شود وقتی که ما سطوح ابتدایی پایین‌تر تحصیلات زنان در خاورمیانه را مورد توجه قرار می‌دهیم. در واقع بعد از بررسی سطح سواد زنان در 1970، اسلام دیگر اثری بر روی شاخص‌های آموزشی ندارد. به بیان دیگر تا قبل از 1970 کشو‌های خاورمیانه به طرز غیرمعمولی نرخ پایینی در شاخص‌های مربوط به تحصیلات زنان داشتند. اما بعد از 1970 دچار تحول اساسی شدند؛ هرچند در دیگر ابعاد اثرگذار نفتی مثل مشارکت زنان در اقتصاد و حکومت، این رشد در خاورمیانه بسیار کندتر از آموزش بوده است.

البته این آمارها نمی‌توانند سازوکارهای علت‌ومعلولی ماجرا را نشان دهند؛ بنابراین نویسنده تصیم گرفته است در ادامه مطالعات آماری، دست به "مطالعه موردی" هم بزند تا این سازوکارها را بتواند نشان بدهد. او در انتها برای بررسی دقیق‌تر ادعاهای فوق، به بررسی موردی الجزایر به عنوان کشوری نفت‌خیز با تونس و مراکش به عنوان کشورهایی با منابع نفتی محدود پرداخته است.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن.1. با تشکر از پرستو که لینک این مقاله را به اشتراک گذاشته بود.
پ.ن.2. متن کامل مقاله اینجا بخوانید.


خرداد ۲۲، ۱۳۸۹

یگانگی




ای عاشقان ای عاشقان / گلایه دارم از جهان / نامردمی از هر کران
آتش به دل‌ها می‌زند/ آتش به دل‌ها می‌زند
همچون زمین و آسمان / ستاره‌های خون‌چکان
سنگ مصیبت هر زمان / بر سینه‌ی ما می‌زند
آتش به دل‌ها می‌زند
+
دنیا به کام اهل ناز / ما بی‌دلان اهل نیاز
این قلب خونین باغ ما / داغ شقایق داغ ما
ای عاشقان ای عاشقان / گلایه دارم از جهان / نامردمی از هر کران 
آتش به دل‌ها می‌زند/ آتش به دل‌ها می‌زند
+
ما خسته از رنگ و ریا / با درد مردم آشنا
این آسمان را پر فروغ / روی زمین را بی‌دروغ
خالی ز کین می‌خواستیم / نیک و نوین می‌خواستیم
زیباترین می‌خواستیم / کی این‌چنین می‌خواستیم؟
+
روزی که قلب این جهان / با عشق و آزادی زند
 دنیا به روی مردمان / لبخندی از شادی زند
ای عاشقان ای عاشقان / از یاد ما یاد آورید / دل‌دادگان دل‌دادگان
با یاد ما داد آورید / از یاد ما یاد آورید
+
شادا که با یگانگی / از بند غم رها شویم
به رغم هربیگانگی / من و تو، با هم ما شویم
شادا به روزی این‌چنین / چون ما چنین می‌خواستیم
آری همین می‌خواستیم / آری همین می‌خواستیم
ای عاشقان ای عاشقان / گلایه دارم از جهان/  نامردمی از هر کران
آتش به دل‌ها می‌زند/ آتش به دل‌ها می‌زند



خرداد ۰۸، ۱۳۸۹

درباره پرسپولیس

کتاب مرجان ساتراپی را می‌خوانم. یک تاریخ جمع‌وجور و خلاصه از ایران معاصر؛ چند سال قبل از انقلاب، حوادث انقلاب و روزهای سیاه جنگ. این کتاب کمیک‌استریپ را می‌شود در دو، سه ساعت خواند. شاید همین دلیل است که کتاب را برای خواننده تکان‌دهنده می‌کند.

اینکه این کتاب آدم را شوکه می‌کند چند دلیل دارد؛ مهم‌ترین‌اش اینکه این کتاب کمیک‌استریپ است و در هر صفحه چند نقاشی است به همراه یکی دو خط متن برای هر نقاشی؛ بنابراین بیشتر شبیه کتاب قصه بچه‌هاست تا یک کتاب تاریخی برای بزرگسالان. دوم اینکه به‌شدت مختصرو مفید است؛ یعنی در هر صفحه حدود 4-5 جمله متن برای خواندن وجود دارد و تصاویر بسیاری برای دیدن. بنابراین با اینکه بخشی از تاریخ معاصر ایران را، حتی به جزئیات، بیان کرده است، اما اصلا خسته‌کننده نیست. سوم اینکه سبک روایت این بخش از تاریخ ایران به سبک اتوبیوگرافی (خودزندگی‌نامه‌نگاری) است و این شاید مهم‌ترین دلیلی است که به نظر من کشش ویژه‌ای برای خواندن در مخاطب ایجاد می‌کند. ساتراپی با تعریف کردن داستان‌هایی از روزهای کودکی‌اش در ایران، تصویری بسیار روشن از فضای جامعه آن روزها ارائه می‌دهد. روایت داستان‌هایی به‌شدت شخصی و خانوادگی که درون‌مایه‌های بسیار جمعی و عمومی دارند، ذهن مخاطب را عمیقا درگیر می‌کند از بس که در بعضی موارد هر کس می‌تواند خاطره‌ای مشابه از زندگی شخصی خودش هم در آن موضوع خاص به یاد بیاورد.



نمی‌دانم من تنها کسی هستم که از خواندن یک کتاب کمیک‌استریپ، به تلخی های‌های به گربه می‌افتد یا نه. نمی‌دانم دیگرانی که این کتاب را خوانده‌اند چه جورارتباط عاطفی‌ای با آن برقرار کرده‌اند. اما اینکه توی دو سه ساعت، آن هم با زبانی ساده و نسبتا کودکانه برای آدم روایت بشود که در سی– چهل ساله‌ی اخیر چه بر ملت ایران رفته است، عمیقا تکان‌دهنده است. تاریخ با دور تندش آن هم با تصویر جلو چشم آدم رژه می‌رود و آدم نمی‌تواند از فوران خشم و دردش جلوگیری کند. آدم نمی‌تواند آرام بگیرد که چه رنجی این ملت در طول تاریخ برده‌ایم و چه رنج‌های بی‌پایانی که هنوز داریم می‌بریم.

اما این داستان، یادآوری‌های شخصی‌تری هم برای من داشت؛ خانواده ساتراپی خانواده مبارزی بوده است که هم قبل از انقلاب تعدادی از اعضای فامیل درجه یک و دوستان خانوادگی سال‌ها در زندان‌های رژیم شاه بوده‌اند و هم بعد از انقلاب تعدادی ازآنها در روزهای دهه 60 دستگیر یا اعدام شده‌اند. شاید گریه تلخ من بیشتر ناشی از نوعی شرمندگی عمیق نسبت به این گروه از جامعه ایران بود که هیچ‌گاه با آنها رودررو نشده‌ام. من به دلیل طبقه اجتماعی‌ای که در آن بزرگ شدم هیچ‌وقت نه دوستی داشتم که جزو چنین خانواده‌هایی باشند- یا اگر هم بودند من هیچ‌وقت نفهمیدم چون درباره‌اش حرفی نزده بودند- و نه از اعضای فامیل و آشنایان کسی بوده‌اند که من تجربه مستقیم و بی‌واسطه با رنج این گروه از ایرانی‌ها داشته باشم.  


من شرمنده شدم که این‌قدر همین تاریخ کمتر از بیست سال پیش کشورم را کم می‌دانم. من شرمنده شدم که چنین خانواده‌هایی چنین رنج‌های بی‌پایان و تحقیرهای زننده‌ای را متحمل شده‌اند و من هیچ‌وقت به عمق این دردها پی نبرده بودم. اعدام‌های دهه 60 مثلا چیزی نیست که کسی از آنها بی‌خبر باشد، اما ساتراپی مثلا با بردن داستان این اعدام‌ها در کانتکستی خانوادگی و عاطفی، به‌خوبی با یک سری نقاشی‌های کودکانه‌ی ساده‌ی سیاه و سفید و چند جمله‌ي کوتاه، داستان‌های هول‌آوری از آن روزها تعریف می‌کند. از آنهایی که در هر دو رژیم مغضوب بوده‌اند به جرم اینکه حقیقتا بیشتر و زودتر از مردم عادی به واقعیت‌های پیش‌روی جامعه آگاه شدند. حتما اشک‌های تلخ، بیش از هر چیز نشان از شرمندگی عمیق در مقابل همه دل‌های داغدار و آزادی‌خواهی بوده است که بی‌محاکمه و بی‌گناه، زندگی از آنها گرفته شد و طبقه‌ای از جامعه ایران را هنوز که هنوز است همچنان سیاه‌پوش، دردمند و خشمگین باقی گذاشت.

اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۹

کاسه داغ‌تر از آش تابناک


تابناک دو روز پیش در مطلبی با عنوان "اردوهای قابل‌تأمل دختران دانشجو در کیش" به همراه یک علامت تعجب در تیتر، درباره افزایش "سفر جمعی دانشجویان دختر به این جزیره" به تامل و تدقیق خبرنگارانه پرداخته است.

تابناک با نام بردن از سفر دختران به کیش به عنوان "پدیده‌ای نوظهور"، ابراز تعجب کرده چرا درحالی‌که "در برخی از این سفرها، پوشش‌های نامناسب و رفتارهای زننده و غیراخلاقی از این عده سر می‌زند"، "مقامات رسمی و مذهبی کشور" در این‌باره سکوت کرده‌اند؟ مثل اینکه خبرنگار محترم در جریان نیستند که "مقامات رسمی" که در حال انتخاب نام مناسب برای بازداشتگاه کهریزک و راه‌اندازی دوباره آن در آستانه 22 خرداد و یا صدور حکم اعدام‌های فله‌ای برای زندانیان سیاسی اوین هستند، فعلا سرشان شلوغ‌تر از آن است که درباره چنین موضوعی اظهارنظر کنند. به علاوه "مقامات مذهبی کشور" هم مشغول درآوردن چشم "فتنه" یا راه انداختن راه‌پیمایی زنان باحجاب و مومنه علیه زنان بی‌حجاب هستند و سفر عده‌ای دانشجوی دختر به کیش هنوز تبدیل به موضوع ذهنی‌شان نشده است.

در ادامه تابناک بسیار متعجب و حیرت‌زده، این پرسش حیاتی برایش پیش آمده است که با وجود حاکمیت "مدعیان اصول‌گرایی" چرا باید این دختران آن هم "به طور دسته‌جمعی" به کیش سفر کنند و "رفتارهای ناهنجار" از خودشان نشان بدهند؟ آقایان تابناک! شما که در اهم مسائل با حاکمیت کاملا اتفاق‌نظر دارید؛ چه شده که کاسه داغ‌تر از آش شده‌اید؟ تا قبل از این، دانشجوها رفتارهای مستهجن و دور از شأن یک فرد تحصیلکرده از خودشان نشان می‌دادند چون به اردوهای مختلط می‌رفتند؛ حالا که دارند به اردوهای تک-جنسیتی هم می‌روند شما از نگرانی، شب بی‌خواب می‌شوید؟ در این اردوها –به ادعای متن خبر- مذکری وجود ندارد که "مقامات رسمی و مذهبی کشور" به دغدغه چشم‌چرانی آقایان نگران شوند که به قول آقای مطهری هیچ کنترلی هم بر آن ندارند.

البته تابناک در پاراگراف بعد تعریف خودش را از "رفتارهای ناهنجار" ارائه می‌دهد و انگ بسیار روشنی به دختران دانشجو می‌زند. جایی‌که می‌پرسد: "برخی از این دختران دانشجو توانایی مالی برای این سفر را ندارند و مشخص نیست هزینه‌های سفر و تفریحات خود را چگونه تأمین می‌کنند؟"

خبرنگار محترم از کجا فهمیده برخی از این دختران توانایی مالی این سفر را ندارند؟ از کی تا حالا اگر کسی به سفری می‌رود باید برای همه‌ی رسانه‌ها و خبرنگاران‌شان و مسئولان کشوری و لشکری توضیح بدهد که "هزینه سفر و تفریحات" اش را از کجا آورده است؟ حالا درست است که در خیابان گشت ارشاد به زیر و بم هر خانمی آن‌چنان توجه ویژه نشان می‌دهد که دیگر حریم خصوصی هیچ‌گونه معنایی ندارد و هر کسی به اطلاعات احضار می‌شود پرینت همه تلفن‌ها و پیام‌ها و ایمیل‌هایش را می‌گذارند جلویش، ولی هنوز کسی قانونی از خودش صادر نکرده است که درباره هزینه‌های تفریحات هم مردم ملزم باشند برای رسانه‌هایی مثل تابناک اطلاعیه صادر کنند، یا درباره "خرید لوازم آرایش" به کسی بازخواست پس بدهند. ظاهرا تا قبل از انتشار این مطلب، خرید و فروش اسلحه و مواد مخدر در این مملکت جرم بوده است و تا به امروز، قانون درباره "خرید لوازم آرایش" سکوت اختیار کرده بود.

آقای تابناک! چطور "این که دختر دانشجوی کم‌بضاعتی، توان پرداخت هزینه‌های هتل‌های گران‌قیمت و خرید پوشاک و کالاهای اروپایی را داشته‌ باشد، پرسش‌برانگیز و مشکوک است" ولی هزار و یک اتفاق دیگری که در این کشور بعد از خرداد 88 افتاده است از نظر رسانه شما "پرسش‌برانگیز و مشکوک" نیست؟ اصلا اینکه خبرنگار تابناک از کجا فهمیده کسی کم‌بضاعت هست یا نه، مساله "مشکوکی" نیست، اما سفر رفتن دسته‌جمعی دختران مشکوک است؟ آقای تابناک از نظر شما "مشکوک و سوال‌برانگیز" نیست که دقیقا بعد از حوادث روز عاشورا چه بر سر رسانه شما آمد که تنها مجرای تنفسی رسانه‌ای بعد از انتخابات، عملکردش 180 درجه متفاوت شد؟ مسایل "سوال‌برانگیز و مشکوک" کم نیستند که اگر مجال پرسیدن آنها باشد، سفر دختران دانشجو به کیش احتمالا آیتم هزارم لیست پرسش‌ها هم نخواهد بود.


منتشرشده در نیم‌نما

اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۹

دخترک حاشیه‌نشین در متن

هفته گذشته نامه دادخواهی‌ای به دادستان تهران منتشر شد که آن را نه همسر یک فعال سیاسی نوشته بود و نه دختر یک هنرمند یا آدم مشهور دیگری. هم نویسنده‌ی نامه با همه کسانی که تا به حال به مقامات عالی‌رتبه نامه نوشته بودند، فرق داشت و هم کسی که برای دادخواهی‌اش این نامه نوشته شده بود، با سایر زندانیان سیاسی این روزها متفاوت بود. شاید همین تفاوت‌ها بود که این نامه بازتاب خبری چندانی پیدا نکرد. نامه را مهدیه اجدادی 11 ساله به دادستان تهران نوشته بود و از او درخواست کرده بود برادرش اکبر را که "شاگرد یک بقالی" است و روز 25 خرداد سال گذشته دستگیر شده است، آزاد کند.

چرا باید در کشوری که مردن و کشتن فعل عادی‌ای تلقی می شود، خبر نامه دخترک کلاس پنجم دبستان یکی از مدارس ورامین برای رسانه‌ها جالب باشد؟ دخترکی که نه تنها هیچ نقطه تمایزی نسبت به سایر دختران هم‌سن و سال خودش ندارد که هیچ؛ تازه ویژگی‌هایی دارد که باعث می‌شود اتفاقا موضوع جالبی برای ارزش‌های خبری رسانه‌ای نباشد؛ دخترکی که پدر و مادر بی‌سوادی دارد و پدر کارگرش "پارسال از کار اخراج شده است" و برادرش "شاگرد بقالی است که از 6 صبح تا 12 شب در مغازه بوده است و تنها نان‌آور خانه"، چه نکته جالبی برای توجه کردن مگر دارند؟

بعضی صداها لزومی ندارد به گوش کسی برسد. میلیون‌ها آدم در سرتاسر تاریخ زندگی کرده‌اند، رنج‌هایی به ناحق کشیده‌اند و بی‌عدالتی‌های بی‌در و پیکری در حق آنها روا داشته شده است که ندانستن نام آنها و قصه زندگی‌شان کوچک‌ترین مشکلی در چرخش چرخ فلک ایجاد نکرده است. اما این دخترک کلاس پنجمی ساکن ورامین –از حاشیه‌ای‌ترین نقاط پایتخت- با نوشتن این نامه خوب نشان داده است نمی‌خواهد در "حاشیه" بماند. این مهدیه‌ای که فقط پنج سال از سواد دار شدن‌اش می‌گذرد، به خودش جرات می‌دهد نامه‌ای به "دادستان تهران" بنویسد و از او بخواهد "برادر بی‌گناه"اش را آزاد کند. دخترکی که با نوشتن این نامه‌ی ساده و بی‌تکلف و درخواست اجرای عدالت، نشان می‌دهد خوب می‌فهمد حق چیست و ناحق کدام است. دخترکی که نه سفر پدر و مادرش از ورامین به اوین، سفری از حاشیه تهران به قلب تهران که نوشتن نامه‌ای چنین از سوی او، درهم ریختن معنای "حاشیه" و "متن" است.

او نامه را به دادستان پایتخت می‌نویسد و فارغ از سفر درازی که پدر و مادرش هرهفته مثل "یک مسافرت طولانی" از ورامین به اوین که "خانه‌ها و ماشین‌هایش" را توی محله خودشان نمی‌بینند، خودش و گفت‌وگوهای میان اعضای خانواده "حاشیه‌نشین"اش را به متن می‌آورد. حتی اگر خودش نداند "اصلا 200 میلیون تومان وثیقه چقدر پول است" و پدرش هم "هیچ‌وقت این‌همه پول را یک‌جا ندیده باشد". اینکه فقط با پول یکی از ماشین‌هایی که در محله اوین تردد می‌کنند،‌ "می‌شود برادرش را آزاد کرد" مانع از آن نمی‌شود که او به خودش حق ندهد از دادستان تهران بپرسد "آخه این انصافه آقای دادستان؟"

باید خوب به اثرات چنین تحولات زیرپوستی‌ای در جامعه نگاه کرد؛ مهدیه‌ی 11 ساله، برادر شاگرد بقال‌اش، پدر کارگرش و مادر خانه‌دارش را، زندانی‌شدن برادر، هر هفته دوشنبه از ورامین به اوین می‌کشاند؛ زندانی شدن نان‌آور این خانواده، آنها را هر هفته از حاشیه به متن می‌آورد. از این مهدیه‌ها که گردش چرخ روزگار دارد آنها را کم‌کم از حاشیه‌ها به متن می‌آورد اصلا کم نیستند؛ مهدیه‌هایی که می‌توانند توی ورامین و دیگر نقاط حاشیه‌ای این پایتخت درندشت زندگی کنند اما حضوری در متن به هم برسانند که کسی را یارای انکار آنها نباشد.

منتشر شده در نیم‌نما

اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۹

به مادر فرزاد کمانگر؛ در روز جهانی مادر



من کردی بلد نیستم.
نمی‌دانم بچه‌های کرد مادران‌شان را چه جوری صدا می‌زنند؟

نمی‌دانم تو را به چه نامی بنامم که صدایم و لحن‌ام برایت آشنا باشد.خواستم به تو نامه بنویسم. امروز روز جهانی مادر است. همه جای دنیا مادرها در حال خندیدن و کادو گرفتن و خوش‌گذراندن‌اند.اما سحرگاه امروز پسر تو و چهار کرد دیگر را در زندان اوین اعدام کرده‌اند؛ این هدیه روز مادر توست.

امروز خیلی نفس کشیدن سخت شده است. فرزاد و شیرین و بقیه بچه‌های من نبودند؛ اما نمی‌دانم چرا دقیقا از امروز صبح هر چی زور می‌زنم نفس بکشم انگار یک مشت محکم نفس‌ام را توی گلویم گیر انداخته است و هر چی هن‌وهن می‌کنم، باز خیلی سخت بیرون می‌آید. هر بار که با زور بیرون می‌آید خجالت می‌کشم که هنوز نفس من دارد درمی‌آید. الان چه جوری دارند نفس تو رو از توی سینه‌ات بیرون می‌کشند که خفه نشی؟ دارند توی صورت‌ات می‌کوبند؟ دارند بهت می‌گویند گریه کن که شاید اشک راه نفس‌ات را باز کند؟ می‌تونی گریه کنی؟ همین روز قبلش ساعت 4 عصر با فرزادت حرف زدی. مگر می‌توانی الان باور کنی چند ساعت بعد تن‌اش بالای دار، بی‌کس و بی‌خبر، توی گرگ و میش سحر با باد خنک صبح به راست و چپ چرخیده؟ این روزها تهران هوا خنک شده است.  شاید اندازه کامیاران سرد نیست،‌اما کسی را اگر برای دار زدن بیرون ببرند حتما یخ می‌کند، به‌خصوص که روز قبلش مثل همیشه با مادرش حرف زده باشد و به‌خصوص که بهش گفته باشند بی‌گناهی و زود آزاد می‌شوی... این حق تو نبود یعنی بغلش کنی تا سردش نشه؟ این حق تو نبود؟

یکی چنگ انداخته است توی سینه‌ام و هی دارد فشار می‌دهد و هی مثل اختاپوس دست‌هایش را می‌آورد طرف گلویم و راه نفس‌ام را می‌بندد. چرا گریه نمی‌کنی؟ باور نکرده‌ای؛ مگه نه؟ مثل مادر آرش رحمانی‌پور؛ همان روزی که رفته بود دم اوین برای ملاقات و فهمیده بود همان صبح اعدام‌اش کرده‌اند. تا باور نکنی نمی‌تونی گریه کنی. الان همه اهل محل حتما توی خانهتان جمع شده‌اند و دارند می‌زنند توی صورت تو و می‌گویند گریه کن... گریه کن؛ ‌شاید اگر اشک از جشم‌هایت‌ بجوشد، از فشار دستی که دارد سینه‌ها و گلویت را فشار می‌دهد، راه فراری پیدا کنی و خفه نشوی.

می‌دانم آن چیزی که به سینه تو چنگ انداخته است چه حسی بهت داده است. با این سینه‌ها، شب و نصفه شب به فرزاد شیر داده بودی... به همان بچه‌ای که لب‌هایش را می‌چسباند به سینه تو و می‌مکید و می‌مکید و دلت از درد و لذت به هم می‌پیچید. انگار الان هم چیزی دارد از سینه تو می‌مکد؛ اما این بار کودکی نیست که با جان تو درآمیخته بوده است. این بار چیزی است که شیره جان‌ات را دارد از نوک سینه‌هایت بیرون می‌کشد. چقدر درد دارد... چرا ولت نمی‌کند؟ چرا هر چی به سینه‌ات می‌کوبی نمی‌توانی بیرون بکشی‌اش؟ این چیه عین اختاپوس چنگ انداخته است دارد جان‌ات را قطره‌قطره با درد و درد و درد از نوک سینه‌هایت به بیرون می‌کشد... چرا ول نمی‌کند؟ چرا ول نمی‌کند؟

چرا نمی‌گذارد نفس بکشم...  ولم کن... ولم کن لعنتی...
انگار امروز یکی چنگ انداخته است و سینه‌هایم را دارد فشار می‌دهد...

اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۹

چرا جنبش زنان رو دست خورد؟


ایران وقتی درخواست عضویت در شورای حقوق بشر سازمان ملل را پس گرفت، فعالان حقوق بشر آن را عقب‌نشینی دولت بر اثر فشارهای بین‌المللی ارزیابی کردند و سازمان دیده‌بان حقوق بشر، این اتفاق را "پیروزی مدافعان حقوق بشر" دانست. روزی که سخنگوی وزارت امور خارجه دلیل "تجدیدنظر ایران در عضویت در شورای حقوق بشر" را "دریافت کرسی در نهاد معتبر و تأثیرگذاری چون کمیسیون مقام زن"  عنوان کرد، همه فعالان حقوق بشری خنده روی لب‌هایشان ماسید و پرسیدند ماجرا چیست؟

 به فاصله چند روز ایران وارد کمیسیون مقام زن سازمان ملل متحد شد؛ مقامی که سهمیه آن منطقه‌ای است و نیازی به انتخاب شدن از سوی دیگران ندارد. امسال ایران و تایلند نامزد دو کرسی خالی از 11 کرسی آسیا در این کمیسیون شدند و توانستند وارد کمیسیونی شوند که "برابری حقوق زن و مرد" و "پیشرفت زنان در سراسر دنیا" از جمله اهداف آن است.

روزآنلاین در همین مورد مصاحبه‌هایی با فعالان جنبش زنان انجام داده است و نظر آنها را درباره این موضوع جویا شده است. موضع این افراد بسیار قابل تامل است. مواضعی که در نگاهی کلی ساده‌انگارانه به نظر می‌رسد. شیرین عبادی تاکید کرده است که جایگاه این کمیسیون در مقابل شورای حقوق بشر (که ایران از عضویت در آن کناره‌گیری کرده است) اساسا هیچ اهمیتی ندارد و عضو شدن یا نشدن ایران چیزی را عوض نمی‌کند. تعداد دیگری از فعالان جنبش هم اساسا انتقاد را وارد به ساختار این کمیسیون دانسته‌اند که هر کشوری که خواست بدون بررسی شرایط وضعیت زنان در آنها، می‌تواند عضو آن شود و عده دیگری هم این اتفاق را به زدوبندهای سیاسی‌ ایران و پاکستان تعبیر کرده‌اند.

چرا فعالان جنبش زنان در مقابل سیاست‌های تهاجمی دولت ایران در مسائل حساس بین‌المللی از جمله مسائل مربوط به حقوق بشر و زنان، معمولا به این فکر نمی‌افتند تا تدابیر از پیش‌تعیین‌شده‌ای داشته باشند؟ مگر در حد و اندازه‌ی سازمان ملل چند کمیسیون و شورای مربوط به زنان وجود دارد که ایران توانسته به‌سادگی همه این فعالان را غافلگیر کند و وقتی عضویت خودش را اعلام می‌کند همگی حیرت‌زده سعی در توجیه این اتفاق کنند؟ آیا یک جنبش به مفهوم دقیق کلمه نباید "استراتژی" داشته باشد؟ آیا فعالان جنبش زنان ایران -که از پیش‌روترین حرکت‌های اجتماعی دهه‌های اخیر ایران بوده است- نباید به فکر "سازماندهی" باشند و به شکل فردی و تک‌نفری عمل نکنند؟ آیا نباید برای ترسیم چشم‌اندازهای آینده "استراتژیست" داشته باشند؟

نوع برخورد و نگاه فعالان حقوق زنان به سران دولت ایران در اغلب اوقات نگاهی بیش از اندازه ساده‌انگارانه و از موضع بالاست. ایران در پرونده‌های بسیار مهم و حساس بین‌المللی (از جمله پرونده هسته‌ای) سالهاست که همه دنیا را سر کار گذاشته است. نمی‌شود این همه سال آچمز بودن دنیا در مقابل ایران را صرفا نتیجه سیاست‌های احمقانه و به دور و از عقل و منطق سران ایران دانست. ایران در صحنه‌های بین‌المللی بازیگر بسیار قدر و تیزی است؛ اما قواعد خاص خودش را برای بازی دارد و معمولا هم تن به قوانین معمول و موجود نمی‌دهد؛ قواعدی که در دنیای مدرن، عقلانیت و منطق چارچوب‌های کلی آنها را تعیین می‌کند. اما اگر جنبشی در پی اثرگذاری طولانی‌مدت و عمیق درلایه‌های مختلف اجتماعی و سطوح متفاوت قدرت است،‌می‌بایست که قواعد بازی کردن طرف مقابل را عمیقا و به دقت بشناسد و بر اساس الگوهای رفتاری آن، برنامه‌های آینده را هدف‌گذاری کند.

چه نمایندگی قاره آسیا در کمیسیون مقام زن سازمان ملل اهمیت داشته باشد یا نداشته باشد، چه این سازمان در انتخاب اعضا دچار تناقض‌های ذاتی باشد یا نباشد و چه ایران با زدوبندهای سیاسی وارد این کمیسیون شده باشد یا نشده باشد، به هر حال دولت ایران توانسته با مشغول کردن همه‌ی فعالان حقوق بشری و زنان به عضویت خودش در شورای حقوق بشر، یکباره هلوی نمایندگی آسیا در کمیسیون مقام زن سازمان ملل را در مقابل چشمان حیرت‌زده این فعالان بندازد توی گلو. حالا به جای اینکه بگوییم اینکه اهمیتی ندارد، یا اینکه ایران بی‌جا کرده است به خودش اجازه داده است وارد همچین کمیسیونی بشود یا اینکه این کمیسیون اصل و اساس ساختارش مشکل دارد که ایران توانسته واردش بشود، بیایید فکر کنیم جنبش زنان دفعه بعد باید از منظر استراتژیک چه برنامه‌هایی داشته باشد تا این‌طور رو دست نخورد؟ 


منتشر شده در نیم‌نما


اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۹

متولدان انقلاب دارند می‌میرند

رئیس انجمن پزشکان عمومی هفته گذشته در گفت‌وگو با مهر اعلام کرده است سن سکته قلبی در ایران به 32 سال کاهش پیدا کرده است. تا قبل از آن حداقل سن سکته قلبی 40 سال بوده است. اما ظاهرا آمارهای سال گذشته نشان می‌دهند ایرانیان به طور متوسط 8 سال زودتر دارد قلب‌شان از کار می‌افتد. این عدد به نحو قابل‌توجهی معنادار است؛ 32 ساله‌های امسال متولدان سال 57 و 58 هستند.

دکتر ایرج خسرونیا، رئیس هیات مدیره جامعه پزشکان متخصص داخلی ایران، هم در گفت‌وگو با بی‌بی‌سی فارسی رژیم غذایی نامناسب، مصرف غذاهایی مثل فست‌فودها، چاقی، عدم تحرک، آلودگی هوا، ابتلا به دیابت، استرس و اضطراب و استعمال دخانیات را از عوامل پایین رفتن سن سکته در ایران عنوان کرده است. البته ایشان فراموش نکرده است اذعان کند که "سن سکته در کشور آمریکا و کشورهای اروپایی بالاتر است؛ باوجودی که در این کشورها مشروبات الکلی و دخانیات زیادتر مصرف می‌شود."

اشاره جالب توجهی است. اگر "رژیم غذایی نامناسب، استفاده بی‌رویه از فست‌فودها و چاقی" از عوامل سکته قلبی باشد، آقایان باید بدانند که در اروپا و امریکا سر هر کوچه‌ای یک شعبه از رستوران‌های زنجیره‌ای فست‌فود قرار دارد که بعضی از آنها مثل مک‌دونالد 24 ساعته هستند و هزار ماشاءالله هم در همه ساعات شبانه‌روز توی مغازه‌ها صف است و به ندرت ممکن است جایی در یکی از این رستوران‌ها -که به فاصله کمتر از یک دقیقه سفارش‌ات را آماده می‌کنند- وارد بشوی و بتوانی یک‌راست بدون اینکه صفی باشد، سفارش بدهی. آمار بیشترین میزان چاقی ظاهرا متعلق به امریکای شمالی و در اروپا مال انگلستان است. درباره مصرف مشروبات الکلی در ایران در مقایسه با کشورهای اروپایی و امریکایی البته قضاوت درستی نمی توان کرد.

پس چرا آدم‌هایی که هم به طور متوسط چاق‌ترند، هم هفته که هفت روز است، هشت روزش را دارند فست‌فود می‌خورند، هم مشروب بیشتر می‌خورند و هم سیگار بیشتر می‌کشند، این همه عمر می‌کنند؟ حکمت اینکه آدم‌های پیر امریکای شمالی –که مثلا وقتی سن‌شان را دور و بر 50 تخمین زده‌ای و می‌فهمی بیش از 80 سال دارند، با هیچ منطقی برای تو جور درنمی‌آید- سکته قلبی نمی‌کنند؟ چطور است که هر وقت صفحه آگهی ترحیم روزنامه‌ها را نگاه می‌کنی معمولا افراد فوت شده بالای 90 سال عمر کرده‌اند؟ چطور است که در اغلب اوقات روز، مک‌دونالد پر از پیرزن‌ها و پیرمردهایی است که تنهایی یا چندتایی با هم آمده‌اند و چند ساعتی آنجا می‌نشینند، ‌ساندویچ و نوشابه می خورند یا قهوه و کیک اما همچنان بالای 90 سال عمر می‌کنند؟ چطور است که انرژی موجود در رفتار و حرکات و سکنات و نوع لباس پوشیدن 80-90 ساله‌های غربی را که می‌بینی، مطمئن می‌شوی که این آدم حالا حالاها خیال مردن ندارد و اگر روند طبیعی مرگ سلول‌های جسم آنها را از پا درنیاورد، آماده‌اند تا ابد به خوشی و لذت زندگی کنند؟

اما چرا توی ایران شنیدن اینکه فلانی در دهه 30 یا 40 زندگی‌اش سکته قلبی یا مغزی کرده است، اصلا عجیب نیست؟ چطور است که بیشترین عامل مرگ در میان تهرانی‌ها در سال گذشته سکته قلبی بوده است؟ چطور است که در ایران این همه مریضی‌های لاعلاج شیوع دارد؟ مریضی‌های عجیب و غریبی که به‌ندرت می‌بینیم در خانواده و فامیلی، یکی ازشان نباشد؟ چطور است که انگار وقتی توی صورت مردم خیره می‌شویم، انگار همگی در یک حرکت جمعی هر روز پیش از روز قبل رو به سوی "مرگ" و "زوال" دارند می روند و این دیگر سن و سال نمی‌شناسد؟

کسانی که احتمالا امسال سکته قلبی می‌کنند با تولد انقلاب اسلامی متولد شده‌اند. دو سه ساله بوده‌اند که جنگ شروع شده است. تا حدود  ده سالگی را در دوران قحطی و بدبختی جنگ سپری کرده‌اند. نوجوانی‌شان را در دوران درخشان سازندگی گذرانده‌اند. در سخت‌ترین رقابت‌ها برای تحصیلات عالی در کنکور شرکت کرده‌اند. اگر قبول هم شده‌اند آخر سر توی بازار آشفته کار مرتبط با رشته پیدا نکرده‌اند. هنوز به سی سالگی پا نگذاشته بودند که دولت مهرورز سرکار آمده است و امسال همه متولدان 57 و 58 سی‌ودو ساله‌اند.


منتشر شده در نیم‌نما

اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۹

سینه‌لرزه و قدرت‌های فوق‌طبیعی بدن زن

حجت‌الاسلام صدیقی هفته گذشته در خطبه‌های نماز جمعه گفته است: «بانوانی که ظاهر مناسبی ندارند باعث گسترش زنا در جامعه می‌شوند که این باعث افزایش زلزله است.»

البته جناب حجت‌الاسلام صدیقی خاطرش نمانده است برای نمازگزاران محترم توضیح بدهد مکانیزم حکمت خداوند دقیقا به شکلی عمل می‌کند که وقتی باران می‌آید نتیجه دعای محمود احمدی‌نژاد است اما وقتی زلزله می‌آید نتیجه دلبری کردن خانم‌های در حال رفت‌وآمد در کوچه و خیابان است؟ اما به هر حال روحانی قرار است عالم به امور دین باشد و شاید این آقا که به ادعای خودشان با "اولیای الهی" در ارتباط هستند، از "پس پرده" خبرهایی دارند که مردم عادی ایران و البته اقصی نقاط جهان، راه بر پس آن پرده‌هایی نیست که اسرار نهانش بر اولیااللهی -که حاکمان فعلی ایران‌ یا از خود آن اولیا هستند و یا دست‌کم با آنها در ارتباط اند- فاش می‌شود.

زنانی که کمپین "سینه-لرزه" را در سرتاسر دنیا راه انداخته‌اند و قرار است امروز (دوشنبه،26آوریل) در اقدامی هماهنگ، بخشی از سینه‌های خود را عریان به نمایش بگذراند، واقعا سر از ریشه اسرار غیب درنمی‌آورند. این طرحی است که به ابتکار دانشجوی 22 ساله دانشگاه پوردو در امریکا به نام "جن مک‌کریت" راه‌اندازی شده است. او گفته است می‌خواهد اظهارات آقای صدیقی را "به لحاظ علمی" بسنجد! در گروه فیس‌بوکی این کمپین تا به امروز بیش از 142 هزار نفر اعلام کرده‌اند که در این طرح شرکت می‌کنند. بسیاری از این زنان شروع کرده‌اند عکس‌های خود را در این گروه اینترنتی و سایر وب‌سایت‌های اشتراک عکس، به نمایش گذاشته‌اند. این زنان قرار است امروز با پوشیدن لباس‌هایی که بخشی از بدن‌شان را نشان می‌دهد، به انتظار زلزله بنشینند! این دانشجوی امریکایی از دیگر زنان خواسته است در اقدامی هماهنگ، قدرت‌های "فوق طبیعی" بدن خود را کشف کنند.

*
این دوباره قصه دراز بدن زن است که در جوامع مذهبی برای حاکمان "میدان جنگ" بوده است. تا دیروز علت وقوع زلزله (مثلا بم) ندادن زکات از سوی مردم بود، امروز آمدن زلزله –این هولناک‌ترین و خانمان‌براندازترین بلای طبیعی- تقصیر مدل لباس پوشیدن زنان است. نباید از کنار چنین اظهاراتی به سادگی و خنده و شوخی گذشت. همه شروع کرده‌اند به مسخره کردن این استدلال‌ها و خندیدن به آنها؛ باید نشست ریشه‌های چنین اظهاراتی را درآورد. این دشمنی دیرینه‌ی طبقه‌ی روحانیان با هرگونه حضور و نمایش زن در عرصه عمومی از کجا نشأت می‌گیرد؟ چرا زنی که به عرصه عمومی راه پیدا می‌کند تا این حد برای یک حکومت دینی خطرناک می‌شود؟

کارکرد نماز جمعه در ایران بیش از آنکه عبادی باشد، سیاسی است؛ و وقتی چنین اظهاراتی از تریبون نماز جمعه مطرح می‌شود، حکایت از دغدغه‌هایی نه چندان کوچک در میان حاکمان دارد که البته تازه هم نیست؛ عمر این دغدغه‌ها به همان اول انقلاب برمی‌گردد. همان زمانی که حجاب برای زنان ایران اجباری شد.

موضوع دقیقا این است که نباید به این اظهارات خندید. اتفاقا خطبای نماز جمعه و روحانیان مذهبی برخلاف ظاهر خنده‌دار و کم‌سوادشان، درک بسیار عمیقی از برخی مسایل اجتماعی دارند. چرا باید نحوه‌ی لباس پوشیدن زنان به زلزله برای نظام اسلامی ربط داده بشود؟ چرا مثلا به خسوف و کسوف و سیل ربط داده نشود؟ چرا باید سی سال پیش همین روحانیان به ظاهر ساده‌لوح اصل "میدان جنگ" را تشخیص بدهند در حالی که همه گروه‌های تحصیل‌کرده و حتی چپ از زنان بخواهند در مقابل حجاب اجباری اعتراض نکنند؟ همان روز هم آنها سر نیاوردند چرا این حاکمان اول بسم‌الله و وسط این‌همه مشکلات ریز و درشت حکومتی نوپا، به فکر حجاب زنان افتادند و چرا این‌قدر اصرار و پافشاری کردند تا حرف خودشان را در نهایت به کرسی نشاندند.

حاکمان اسلامی به ظاهر ساده‌لوح، خوب می‌دانند دارند از کجا می‌خورند. آنها در خشت خام چیزی می‌بینند که روشنفکران و تحصیلکردگان مانده تا در آینه ببینند.



ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن. با جستجوی عنوان Boobquake اطلاعات بیشتری درباره این ایده پرطرفدار به دست آوردید.

فروردین ۳۱، ۱۳۸۹

قصه مهاجرت

- دلت تنگ شده؟
* نمی‌دونم.

- برای قورمه‌سبزی و لوبیاپلوهای مامان که همه‌اش بهش می‌گفتی ادویه مخصوص‌شون "عشق" است و تا لقمه آخر ملچ و ملوچ‌ات اعصاب همه رو خرد می‌کرد؟
* نمی‌دونم.

- برای کله‌پاچه‌های دو نفره‌ی توی شمال با بابا؟ یا لایی‌کشیدن‌هاش توی جاده‌های پر پیچ و خم در حالی که یه تریلی داره از روبرو میاد و فریادهای شما سه تا که از صندلی عقب هی بابا رو تشویق می‌کردین؟
* نمی‌دونم.

- برای سیب‌های قرمز باغ دماوند که حالا دیگه هر شهریور یکی دیگه می‌چیندشان؟ یا آب یخی که توی تابستان توی نهرهای پای درخت‌ها جاری بود و نمی‌تونستی دست توش بکنی؟
* نمی‌دونم.

- برای خونه‌ات با آن آشپزخونه‌ی دراز و گنده‌ی عهد بوقی‌اش که همه می‌گفتن اینجا به درد بار گذاشتن دیگ‌های هیأت می‌خوره؟
* نمی‌دونم.

- برای مبل نارنجی‌ها که خریدن‌شون روح شنگولی به اتاق نشمین داده بود و هر کی از در وارد می‌شد یه دفعه با دیدن اونا نیش‌اش باز می‌شد؟
* نمی‌دونم.

- برای کارِت وقتی از 8 صبح از خانه در می‌آمدی و 9 شب گذشته بود که می‌رسیدی؟
* نمی‌دونم.

- برای ماشین فسقلی درب و داغون‌ات که گلگیر عقبش رو با بند کفش سبز فسفری بسته بودی که نیفته؟
* نمی‌دونم.

- برای پیکان مدل 57 که برادرت اسمش رو گذاشته بود "قرقی" که از تهرانپارس تا کرج رو 50 دقیقه‌ای می‌رفت و قصه‌های دراز و پرماجراش امروز باعث ریسه‌رفتن جمع‌های خانوادگی‌تون می‌شه؟
* نمی‌دونم.

- برای ماشین سبز یشمی راحتی که اسمش "جالی" بود و شب‌های دیر با سرعت 160 توی اتوبان می‌رفتین و با آهنگ‌های عربی تا خود کرج از درد مریضی بابا اون‌قدر بلند هق‌هق می‌کردی که صدای خودت رو هم نمی‌شنیدی و وقتی می‌رسیدین بی‌حال افتاده بودی روی صندلی؟
* نمی‌دونم.

- برای همه دورهایی که با ماشین دور میدون آزادی می‌زدی و می‌گفتی فکر کنم از همه‌چیز تهران دلم برای این میدون حتما تنگ می‌شه؟
* نمی‌دونم.

- برای تونل رسالت که وقتی تازه افتتاح شده بود رفتن و برگشتن از توش، سرگرمی شب‌گردی‌های دو نفره‌تان شده بود؟
* نمی‌دونم.
- برای دانشکده اندازه دبیرستان‌ات و دوستای دوران لیسانس‌ات که از همه بهتر بودن؟ یا برای اون حیاط فنقلی که صدای قاه‌قاه قاطی پاطی شما رو توی ذهن خودش ثبت کرده؟
* نمی‌دونم.

*****
- دلت برای اینها تنگ نشده یعنی؟
* نه فکر نکنم.
- پس چه مرگته؟
* انگار که یه رشته‌هایی که نمی‌دونم مال چی بوده از یه جایی که نمی‌دونم کجا بوده در عمیق‌ترین لایه‌های یه مکانی در درون‌ام قطع شده‌ان و هی قطع‌شدن‌شان هی درد میاره آدم رو..
.
- عزیزم. لطفا بتمرگ سرجات.

فروردین ۲۰، ۱۳۸۹

گاهی زود دیر می‌شود

دبورا 43 ساله است. کتاب خاطرات زندگی پر دردش را نوشته است. قبل از چاپ داده من هم بخوانم‌اش. از مادرش خیلی نوشته است که الکلی بوده است و مرتبا او و خواهرش را کتک می‌زده است، فحش می‌داده است و با هر روش ممکن آنها را تحقیر می‌کرده است. چند بار در کتاب، مادرش را "دیو" خطاب کرده است. درباره همه چیز کتاب‌ حرف می‌زنیم، ولی جرات نمی‌کنم سوالم را بپرسم. داریم می‌رویم سوار ماشین شویم که آرام می‌پرسم: "راستی می‌تونی مادرت رو ببخشی؟" سرجایش می‌ایستد چند ثانیه. می‌گوید: "خیلی وقته که بخشیدمش." آرامتر از قبل می‌گویم: "هنوز نبخشیدی‌اش". می‌گوید: "نه. بخشیدم. من به خاطر همه خشونت‌هایی که از آدم‌های مختلف در زندگی‌ام دیده‌ام 15 سال تحت درمان روان‌شناس بوده‌ام و حالا تماما و قویا با همه گذشته‌ام کنار آمده‌ام." اصرار نمی‌کنم و می‌گویم: "هیچ‌وقت بهش گفتی که بخشیدی‌اش؟" می‌گوید: "نه. اون هنوز هم الکلی است و هنوز هم من نمی‌تونم باهاش ارتباط برقرار کنم. با اینکه چند بار هم در این چند سال اخیر به من زنگ زده و گریه کرده و از رفتار گذشته‌اش عذرخواهی کرده است".
×
نازلی 30 ساله است. از پدرش می‌گوید که قهرمان زندگی خودش و خواهر و برادرش است و مادری  که همیشه پدر به او ترجیح داده می‌شده است؛ چون به اندازه پدر قابل اعتماد، قوی و پیشرو نبوده است. چند بار تاکید می کند که دوست دارد زنانه زندگی کند و در عین حال موفق باشد؛ نه اینکه خودش را برای موفق شدن در قالب مردانه بکند. وقتی از او می‌خواهم این زنانگی را از دیدگاه خودش برای من تعریف کند، بعد از چند لحظه سکوت، مثال‌هایی می‌زند و ناخودآگاه برای روشن‌تر شدن مثال‌هایش از رفتارهای پدر و مادرش فکت می‌آورد. می‌بینم ته ذهن‌اش می‌خواهد شبیه مادرش باشد نه شبیه پدرش. الگوهای ذهنی‌اش رفتارهای مادری است که وقتی آگاهانه از او حرف می‌زند، تاییدش نمی‌کند. می‌گویم: "دقت می‌کنی دوست داری شبیه مادرت باشی تا پدرت؟ پس چرا بابا هنوز قهرمان است و مامان هیچی نیست و همیشه رابطه باهاش پر از قهر و دعوا بوده است؟" جا می‌خورد. انگار برای اولین بار است متوجه شباهت عمیق خودش با مادرش شده است. انگار بار اول است آگاه می‌شود چقدر دارد تلاش می‌کند تا شبیه مادرش بشود روزی.
×
گاهی زن‌ها باید بپذیرند بخشی از چالش‌ها و درگیری‌های هویتی‌شان، بخشی از ترس‌ها و خشم‌ها و نفرت‌هایشان و بخشی از نتوانستن‌ها و روی‌برگرداندن‌هایشان، ریشه‌های بسیار عمیقی در نوع رابطه‌هایشان با مادران‌شان دارد. گاهی باید دوباره رفت و کیفیت و جنس رابطه با مادر را از اول با دقت نشست تحلیل کرد. گاهی باید یک زن بتواند از اول مادرش را بشناسد، درک‌اش کند و اگر لازم بود ببخشدش تا بالاخره بتواند به ترس‌ها و خشم‌ها و نابسامانی‌های خودش تسلط آگاهانه پیدا کند؛ تا اگر قوی باشد و جسور در رودررو شدن با مادری که بخش مهمی از گذشته‌اش و کودکی‌ها و نوجوانی‌هایش بوده است، شاید که بتواند بالاخره خودش را رها کند روزی روزگاری.

 

فروردین ۱۶، ۱۳۸۹

به جرم چهره زردم

رادیو زمانه گفت‌وگویی انجام داده است با صابر شربتی محکوم به اعدامی که در سن ۱۵ سالگی مرتکب قتل شده و حکم اعدامش  از سوی حسن تردست، قاضی پرونده بهنود شجاعی، صادر شده است.

 یکی از سوالات بدجوری توی ذهنم صدا داد:

اگر حق داشتی در دنیا فقط جای یه آدم دیگه باشی، انتخاب‌ات کی بود؟

دوست داشتم جای پدربزرگ مادری‌ام باشم.

آخه واسه چی؟

اسم مادرم رو این که هست نمی‌گذاشتم.

اسم مادرت چی‌ه؟

زینب. به پدربزرگ و مادرم هم گفتم. شاید علت این که مادرم این همه رنج می‌کشه اسمش باشه. بیشتر زینب‌ها زندگی‌شون پررنج می‌شه.
*  

آخر مصاحبه هم شعری را به عنوان "قشنگ‌ترین شعر" می‌خواند:

من آن خزان‌زده برگم
که باغبان طبیعت
برون فکنده ز گلشن
به جرم چهره‌ی زردم

فروردین ۱۴، ۱۳۸۹

نگاه مادر شیوا نظرآهاری

اخباری که از دیدارهای (نوروزی) میرحسین موسوی و زهرا رهنورد با خانواده‌های زندانیان سیاسی منتشر می‌شود، معمولا متن ندارند و فقط چند تا عکس هستند. حداکثر این است که متن اخبار تنها شامل اطلاع کوتاهی از زمان دستگیری زندانی است.
چرا از این دیدارها فقط عکس منتشر می‌شود؟
چرا ما نمی‌فهمیم در این دیدارها دقیقا چه می‌گذرد؟
چرا ما نمی‌دانیم چه مکالماتی میان میرحسین و خانواده‌های زندانیان سیاسی رد و بدل می‌شود؟

من البته خیلی هم کنجکاو نیستم مثلا بدانم در دیدار میرحسین و رهنورد با خانواده تاج‌زاده یا مومنی یا ابطحی یا هر فعال سیاسی دیگر -به معنای دقیق کلمه- چه گذشته است. کنجکاوی مشخصم برای دانستن مکالمات مثلا میان پدر و مادر شیوا نظرآهاری و سایر زندانیان حقوق بشری و فعالان دانشجویی و جنبش زنان با میرحسین و کروبی است.
مایلم بدانم چی بین اینها در این دیدارها رد و بدل می‌شود؟

در سه عکسی که از دیدار میرحسین و رهنورد با پدر و مادر شیوا نظرآهاری منتشر شده است، نحوه نشستن مادر شیوا، مدلی که در هر سه عکس سرش را چرخانده، نگاهی که نه به مهمان‌اش است و نه حتی به دوربین است شاید البته از هزار متن خبری بیشتر گویای آن است که در این دیدار چه گذشته است؛ این نگاه برای من یک نگاه منزجر است. یک نگاه خسته‌ی توام با خشم است. یک نگاهی است که دارد به این مهمانان می‌گوید: شما واقعا اینجا چی کار دارید؟

واقعا آدم چی دارد به پدر و مادر دختر26 ساله‌ای بگوید که از ده ماه گذشته، هفت ماه‌اش را در زندان بوده است؟


عکس‌ها از سایت کلمه


اسفند ۲۸، ۱۳۸۸

سال بد رفت

شاید سخت‌ترین سال زندگی‌ام
سال رفتن بابا
سال خاکسترشدن همه امیدهایم برای برگشتن
سال کشته‌های بی‌گناه
سال زندانی‌های مظلوم

سال رنج
سال درد
سال اشک‌های بی‌امان
سال بغض‌های تلخ و خفه‌کننده
سال سخت
سال سخت
سال سخت

سالی که یاد کسانی فقط بغض بود و درد بود؛ بی‌هیچ طاقتی برای گفتن ازشان
سال اشک‌های بی‌امانی که اقیانوس‌ها فاصله را می‌شد با آنها پر کرد
سال دل‌نگرانی‌ها و دل‌تنگی‌های بی‌پایان برای کسانی که دوست داشته‌ام
سال شکستن
سال ویران شدن
سال با خاک یکسان شدن
سال بسته‌شدن درها
سال سیاه منطق توجیه‌گر
سال سخت
سال سخت
سال سخت

×

در آستانه بهار
چیزی از دل آن روزهای سخت، روزهای درد، روزهای اشک، روزهای خراش، انگار که به جا مانده است.
چیزی انگار که از ته ویرانه‌های با خاک یکسان‌‌شده دارد بیرون می‌آید

روزهای سخت کم‌کم دارند راحت‌تر می‌گذرند؛
اشک‌ها دیگر کمی امان می‌دهند؛
می‌شود چراغ‌ها را خاموش کرد و شمعی روشن کرد
می شود نفس عمیقی کشید و یک دم نشست
می‌شود کیک شکلاتی درست کرد
می‌شود زرشک پلو با مرغ درست کرد
می‌شود ماست و خیار با گردو و کشمش درست کرد
می‌شود گلدان کوچک سنبل خرید
می‌شود بالاخره امسال هفت‌سین هم چید
و باز امیدوار بود
منطق عالم هنوز چین‌وشکن‌هایی دارد ناپیدا و گاه غافلگیرکننده


اسفند ۰۸، ۱۳۸۸

مسئولیت خطیر وزیر نیرو در برگرداندن زنان به آشپزخانه

ستاد امور زنان و خانواده وزارت نیرو پیشنهاد کرده است خانم‌های کارمند این وزارت‌خانه در خانه به کارهای اداری خود برسند.

وزیر نیرو دیروز تاکید کرده است که این طرح به زودی اجرا می‌شود و گفته است: «به دلیل ماموریت‌های ما در وزارت نیرو، انتظار داریم که مشاوران امور زنان این وزارت‌خانه، علاوه بر زنان وزارت نیرو، کل جامعه را هدف فعالیت‌هایشان قرار بدهند.»

جناب وزیر البته در این سخنرانی از جزئیات "ماموریت‌هایشان" در "وزارت نیرو" دقیقا یاد نکرده‌اند و همچنین توضیح هم نداده‌اند ماموریت‌های ایشان در وزارت‌خانه نیرو چه ارتباط دقیقی به برنامه‌ریزی برای زنان "کل جامعه" و برگرداندن آنها به آشپزخانه دارد؟ مگر اینکه ایشان به عنوان یکی از وزرای معزز دولت دهم معنای کاملا جدید و خلاقانه‌ای از واژه "نیرو" در ذهن داشته باشند و مسئولیت‌شان به عنوان "وزیر" را هم در همین راستا تعریف کرده باشند!

اسفند ۰۷، ۱۳۸۸

منصور اسانلو؛ سیاسی‌ترین کارگر ایران

یک گزارش خوب و کامل درباره منصور اسانلو، روند فعالیت‌ها و تلاش‌هایش برای احقاق حقوق کارگران و البته روند دستگیری‌های متعدد و حضورش در زندان اوین.
در این گزارش در دقیقه 2:14 گفته می‌شود «به عنوان اخطار در جریان یک حمله، زبان اسانلو را‌بریده‌اند»!

این هم سایتی که برای آزادی او راه‌اندازی شده است.


اسفند ۰۱، ۱۳۸۸

آرزوهای آدمانه

هر کس در زندگی‌اش آرزو/آرزوهایی دارد؛
یکی آرزو دارد آدم مشهوری بشود.
یکی آرزو دارد توی جردن پنت‌هاوس داشته باشد.
یکی آرزو دارد توی امریکا زندگی کند.
یکی آرزو دارد ماشین آخرین مدل داشته باشد.
یکی آرزو دارد دکترا بگیرد.
یکی آرزو دارد سفر دور دنیا برود.
یکی آرزو دارد نسل هرچی ستمگر است، ساقط بشود.

بهمن احمدی امویی، روزنامه‌نگار زندانی، آرزو دارد بتواند توی سلول 35 متری اوین که 40 نفر در آن زندانی‌اند، پایش را دراز کند...