خرداد ۰۸، ۱۳۸۹

درباره پرسپولیس

کتاب مرجان ساتراپی را می‌خوانم. یک تاریخ جمع‌وجور و خلاصه از ایران معاصر؛ چند سال قبل از انقلاب، حوادث انقلاب و روزهای سیاه جنگ. این کتاب کمیک‌استریپ را می‌شود در دو، سه ساعت خواند. شاید همین دلیل است که کتاب را برای خواننده تکان‌دهنده می‌کند.

اینکه این کتاب آدم را شوکه می‌کند چند دلیل دارد؛ مهم‌ترین‌اش اینکه این کتاب کمیک‌استریپ است و در هر صفحه چند نقاشی است به همراه یکی دو خط متن برای هر نقاشی؛ بنابراین بیشتر شبیه کتاب قصه بچه‌هاست تا یک کتاب تاریخی برای بزرگسالان. دوم اینکه به‌شدت مختصرو مفید است؛ یعنی در هر صفحه حدود 4-5 جمله متن برای خواندن وجود دارد و تصاویر بسیاری برای دیدن. بنابراین با اینکه بخشی از تاریخ معاصر ایران را، حتی به جزئیات، بیان کرده است، اما اصلا خسته‌کننده نیست. سوم اینکه سبک روایت این بخش از تاریخ ایران به سبک اتوبیوگرافی (خودزندگی‌نامه‌نگاری) است و این شاید مهم‌ترین دلیلی است که به نظر من کشش ویژه‌ای برای خواندن در مخاطب ایجاد می‌کند. ساتراپی با تعریف کردن داستان‌هایی از روزهای کودکی‌اش در ایران، تصویری بسیار روشن از فضای جامعه آن روزها ارائه می‌دهد. روایت داستان‌هایی به‌شدت شخصی و خانوادگی که درون‌مایه‌های بسیار جمعی و عمومی دارند، ذهن مخاطب را عمیقا درگیر می‌کند از بس که در بعضی موارد هر کس می‌تواند خاطره‌ای مشابه از زندگی شخصی خودش هم در آن موضوع خاص به یاد بیاورد.



نمی‌دانم من تنها کسی هستم که از خواندن یک کتاب کمیک‌استریپ، به تلخی های‌های به گربه می‌افتد یا نه. نمی‌دانم دیگرانی که این کتاب را خوانده‌اند چه جورارتباط عاطفی‌ای با آن برقرار کرده‌اند. اما اینکه توی دو سه ساعت، آن هم با زبانی ساده و نسبتا کودکانه برای آدم روایت بشود که در سی– چهل ساله‌ی اخیر چه بر ملت ایران رفته است، عمیقا تکان‌دهنده است. تاریخ با دور تندش آن هم با تصویر جلو چشم آدم رژه می‌رود و آدم نمی‌تواند از فوران خشم و دردش جلوگیری کند. آدم نمی‌تواند آرام بگیرد که چه رنجی این ملت در طول تاریخ برده‌ایم و چه رنج‌های بی‌پایانی که هنوز داریم می‌بریم.

اما این داستان، یادآوری‌های شخصی‌تری هم برای من داشت؛ خانواده ساتراپی خانواده مبارزی بوده است که هم قبل از انقلاب تعدادی از اعضای فامیل درجه یک و دوستان خانوادگی سال‌ها در زندان‌های رژیم شاه بوده‌اند و هم بعد از انقلاب تعدادی ازآنها در روزهای دهه 60 دستگیر یا اعدام شده‌اند. شاید گریه تلخ من بیشتر ناشی از نوعی شرمندگی عمیق نسبت به این گروه از جامعه ایران بود که هیچ‌گاه با آنها رودررو نشده‌ام. من به دلیل طبقه اجتماعی‌ای که در آن بزرگ شدم هیچ‌وقت نه دوستی داشتم که جزو چنین خانواده‌هایی باشند- یا اگر هم بودند من هیچ‌وقت نفهمیدم چون درباره‌اش حرفی نزده بودند- و نه از اعضای فامیل و آشنایان کسی بوده‌اند که من تجربه مستقیم و بی‌واسطه با رنج این گروه از ایرانی‌ها داشته باشم.  


من شرمنده شدم که این‌قدر همین تاریخ کمتر از بیست سال پیش کشورم را کم می‌دانم. من شرمنده شدم که چنین خانواده‌هایی چنین رنج‌های بی‌پایان و تحقیرهای زننده‌ای را متحمل شده‌اند و من هیچ‌وقت به عمق این دردها پی نبرده بودم. اعدام‌های دهه 60 مثلا چیزی نیست که کسی از آنها بی‌خبر باشد، اما ساتراپی مثلا با بردن داستان این اعدام‌ها در کانتکستی خانوادگی و عاطفی، به‌خوبی با یک سری نقاشی‌های کودکانه‌ی ساده‌ی سیاه و سفید و چند جمله‌ي کوتاه، داستان‌های هول‌آوری از آن روزها تعریف می‌کند. از آنهایی که در هر دو رژیم مغضوب بوده‌اند به جرم اینکه حقیقتا بیشتر و زودتر از مردم عادی به واقعیت‌های پیش‌روی جامعه آگاه شدند. حتما اشک‌های تلخ، بیش از هر چیز نشان از شرمندگی عمیق در مقابل همه دل‌های داغدار و آزادی‌خواهی بوده است که بی‌محاکمه و بی‌گناه، زندگی از آنها گرفته شد و طبقه‌ای از جامعه ایران را هنوز که هنوز است همچنان سیاه‌پوش، دردمند و خشمگین باقی گذاشت.

اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۹

کاسه داغ‌تر از آش تابناک


تابناک دو روز پیش در مطلبی با عنوان "اردوهای قابل‌تأمل دختران دانشجو در کیش" به همراه یک علامت تعجب در تیتر، درباره افزایش "سفر جمعی دانشجویان دختر به این جزیره" به تامل و تدقیق خبرنگارانه پرداخته است.

تابناک با نام بردن از سفر دختران به کیش به عنوان "پدیده‌ای نوظهور"، ابراز تعجب کرده چرا درحالی‌که "در برخی از این سفرها، پوشش‌های نامناسب و رفتارهای زننده و غیراخلاقی از این عده سر می‌زند"، "مقامات رسمی و مذهبی کشور" در این‌باره سکوت کرده‌اند؟ مثل اینکه خبرنگار محترم در جریان نیستند که "مقامات رسمی" که در حال انتخاب نام مناسب برای بازداشتگاه کهریزک و راه‌اندازی دوباره آن در آستانه 22 خرداد و یا صدور حکم اعدام‌های فله‌ای برای زندانیان سیاسی اوین هستند، فعلا سرشان شلوغ‌تر از آن است که درباره چنین موضوعی اظهارنظر کنند. به علاوه "مقامات مذهبی کشور" هم مشغول درآوردن چشم "فتنه" یا راه انداختن راه‌پیمایی زنان باحجاب و مومنه علیه زنان بی‌حجاب هستند و سفر عده‌ای دانشجوی دختر به کیش هنوز تبدیل به موضوع ذهنی‌شان نشده است.

در ادامه تابناک بسیار متعجب و حیرت‌زده، این پرسش حیاتی برایش پیش آمده است که با وجود حاکمیت "مدعیان اصول‌گرایی" چرا باید این دختران آن هم "به طور دسته‌جمعی" به کیش سفر کنند و "رفتارهای ناهنجار" از خودشان نشان بدهند؟ آقایان تابناک! شما که در اهم مسائل با حاکمیت کاملا اتفاق‌نظر دارید؛ چه شده که کاسه داغ‌تر از آش شده‌اید؟ تا قبل از این، دانشجوها رفتارهای مستهجن و دور از شأن یک فرد تحصیلکرده از خودشان نشان می‌دادند چون به اردوهای مختلط می‌رفتند؛ حالا که دارند به اردوهای تک-جنسیتی هم می‌روند شما از نگرانی، شب بی‌خواب می‌شوید؟ در این اردوها –به ادعای متن خبر- مذکری وجود ندارد که "مقامات رسمی و مذهبی کشور" به دغدغه چشم‌چرانی آقایان نگران شوند که به قول آقای مطهری هیچ کنترلی هم بر آن ندارند.

البته تابناک در پاراگراف بعد تعریف خودش را از "رفتارهای ناهنجار" ارائه می‌دهد و انگ بسیار روشنی به دختران دانشجو می‌زند. جایی‌که می‌پرسد: "برخی از این دختران دانشجو توانایی مالی برای این سفر را ندارند و مشخص نیست هزینه‌های سفر و تفریحات خود را چگونه تأمین می‌کنند؟"

خبرنگار محترم از کجا فهمیده برخی از این دختران توانایی مالی این سفر را ندارند؟ از کی تا حالا اگر کسی به سفری می‌رود باید برای همه‌ی رسانه‌ها و خبرنگاران‌شان و مسئولان کشوری و لشکری توضیح بدهد که "هزینه سفر و تفریحات" اش را از کجا آورده است؟ حالا درست است که در خیابان گشت ارشاد به زیر و بم هر خانمی آن‌چنان توجه ویژه نشان می‌دهد که دیگر حریم خصوصی هیچ‌گونه معنایی ندارد و هر کسی به اطلاعات احضار می‌شود پرینت همه تلفن‌ها و پیام‌ها و ایمیل‌هایش را می‌گذارند جلویش، ولی هنوز کسی قانونی از خودش صادر نکرده است که درباره هزینه‌های تفریحات هم مردم ملزم باشند برای رسانه‌هایی مثل تابناک اطلاعیه صادر کنند، یا درباره "خرید لوازم آرایش" به کسی بازخواست پس بدهند. ظاهرا تا قبل از انتشار این مطلب، خرید و فروش اسلحه و مواد مخدر در این مملکت جرم بوده است و تا به امروز، قانون درباره "خرید لوازم آرایش" سکوت اختیار کرده بود.

آقای تابناک! چطور "این که دختر دانشجوی کم‌بضاعتی، توان پرداخت هزینه‌های هتل‌های گران‌قیمت و خرید پوشاک و کالاهای اروپایی را داشته‌ باشد، پرسش‌برانگیز و مشکوک است" ولی هزار و یک اتفاق دیگری که در این کشور بعد از خرداد 88 افتاده است از نظر رسانه شما "پرسش‌برانگیز و مشکوک" نیست؟ اصلا اینکه خبرنگار تابناک از کجا فهمیده کسی کم‌بضاعت هست یا نه، مساله "مشکوکی" نیست، اما سفر رفتن دسته‌جمعی دختران مشکوک است؟ آقای تابناک از نظر شما "مشکوک و سوال‌برانگیز" نیست که دقیقا بعد از حوادث روز عاشورا چه بر سر رسانه شما آمد که تنها مجرای تنفسی رسانه‌ای بعد از انتخابات، عملکردش 180 درجه متفاوت شد؟ مسایل "سوال‌برانگیز و مشکوک" کم نیستند که اگر مجال پرسیدن آنها باشد، سفر دختران دانشجو به کیش احتمالا آیتم هزارم لیست پرسش‌ها هم نخواهد بود.


منتشرشده در نیم‌نما

اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۹

دخترک حاشیه‌نشین در متن

هفته گذشته نامه دادخواهی‌ای به دادستان تهران منتشر شد که آن را نه همسر یک فعال سیاسی نوشته بود و نه دختر یک هنرمند یا آدم مشهور دیگری. هم نویسنده‌ی نامه با همه کسانی که تا به حال به مقامات عالی‌رتبه نامه نوشته بودند، فرق داشت و هم کسی که برای دادخواهی‌اش این نامه نوشته شده بود، با سایر زندانیان سیاسی این روزها متفاوت بود. شاید همین تفاوت‌ها بود که این نامه بازتاب خبری چندانی پیدا نکرد. نامه را مهدیه اجدادی 11 ساله به دادستان تهران نوشته بود و از او درخواست کرده بود برادرش اکبر را که "شاگرد یک بقالی" است و روز 25 خرداد سال گذشته دستگیر شده است، آزاد کند.

چرا باید در کشوری که مردن و کشتن فعل عادی‌ای تلقی می شود، خبر نامه دخترک کلاس پنجم دبستان یکی از مدارس ورامین برای رسانه‌ها جالب باشد؟ دخترکی که نه تنها هیچ نقطه تمایزی نسبت به سایر دختران هم‌سن و سال خودش ندارد که هیچ؛ تازه ویژگی‌هایی دارد که باعث می‌شود اتفاقا موضوع جالبی برای ارزش‌های خبری رسانه‌ای نباشد؛ دخترکی که پدر و مادر بی‌سوادی دارد و پدر کارگرش "پارسال از کار اخراج شده است" و برادرش "شاگرد بقالی است که از 6 صبح تا 12 شب در مغازه بوده است و تنها نان‌آور خانه"، چه نکته جالبی برای توجه کردن مگر دارند؟

بعضی صداها لزومی ندارد به گوش کسی برسد. میلیون‌ها آدم در سرتاسر تاریخ زندگی کرده‌اند، رنج‌هایی به ناحق کشیده‌اند و بی‌عدالتی‌های بی‌در و پیکری در حق آنها روا داشته شده است که ندانستن نام آنها و قصه زندگی‌شان کوچک‌ترین مشکلی در چرخش چرخ فلک ایجاد نکرده است. اما این دخترک کلاس پنجمی ساکن ورامین –از حاشیه‌ای‌ترین نقاط پایتخت- با نوشتن این نامه خوب نشان داده است نمی‌خواهد در "حاشیه" بماند. این مهدیه‌ای که فقط پنج سال از سواد دار شدن‌اش می‌گذرد، به خودش جرات می‌دهد نامه‌ای به "دادستان تهران" بنویسد و از او بخواهد "برادر بی‌گناه"اش را آزاد کند. دخترکی که با نوشتن این نامه‌ی ساده و بی‌تکلف و درخواست اجرای عدالت، نشان می‌دهد خوب می‌فهمد حق چیست و ناحق کدام است. دخترکی که نه سفر پدر و مادرش از ورامین به اوین، سفری از حاشیه تهران به قلب تهران که نوشتن نامه‌ای چنین از سوی او، درهم ریختن معنای "حاشیه" و "متن" است.

او نامه را به دادستان پایتخت می‌نویسد و فارغ از سفر درازی که پدر و مادرش هرهفته مثل "یک مسافرت طولانی" از ورامین به اوین که "خانه‌ها و ماشین‌هایش" را توی محله خودشان نمی‌بینند، خودش و گفت‌وگوهای میان اعضای خانواده "حاشیه‌نشین"اش را به متن می‌آورد. حتی اگر خودش نداند "اصلا 200 میلیون تومان وثیقه چقدر پول است" و پدرش هم "هیچ‌وقت این‌همه پول را یک‌جا ندیده باشد". اینکه فقط با پول یکی از ماشین‌هایی که در محله اوین تردد می‌کنند،‌ "می‌شود برادرش را آزاد کرد" مانع از آن نمی‌شود که او به خودش حق ندهد از دادستان تهران بپرسد "آخه این انصافه آقای دادستان؟"

باید خوب به اثرات چنین تحولات زیرپوستی‌ای در جامعه نگاه کرد؛ مهدیه‌ی 11 ساله، برادر شاگرد بقال‌اش، پدر کارگرش و مادر خانه‌دارش را، زندانی‌شدن برادر، هر هفته دوشنبه از ورامین به اوین می‌کشاند؛ زندانی شدن نان‌آور این خانواده، آنها را هر هفته از حاشیه به متن می‌آورد. از این مهدیه‌ها که گردش چرخ روزگار دارد آنها را کم‌کم از حاشیه‌ها به متن می‌آورد اصلا کم نیستند؛ مهدیه‌هایی که می‌توانند توی ورامین و دیگر نقاط حاشیه‌ای این پایتخت درندشت زندگی کنند اما حضوری در متن به هم برسانند که کسی را یارای انکار آنها نباشد.

منتشر شده در نیم‌نما

اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۹

به مادر فرزاد کمانگر؛ در روز جهانی مادر



من کردی بلد نیستم.
نمی‌دانم بچه‌های کرد مادران‌شان را چه جوری صدا می‌زنند؟

نمی‌دانم تو را به چه نامی بنامم که صدایم و لحن‌ام برایت آشنا باشد.خواستم به تو نامه بنویسم. امروز روز جهانی مادر است. همه جای دنیا مادرها در حال خندیدن و کادو گرفتن و خوش‌گذراندن‌اند.اما سحرگاه امروز پسر تو و چهار کرد دیگر را در زندان اوین اعدام کرده‌اند؛ این هدیه روز مادر توست.

امروز خیلی نفس کشیدن سخت شده است. فرزاد و شیرین و بقیه بچه‌های من نبودند؛ اما نمی‌دانم چرا دقیقا از امروز صبح هر چی زور می‌زنم نفس بکشم انگار یک مشت محکم نفس‌ام را توی گلویم گیر انداخته است و هر چی هن‌وهن می‌کنم، باز خیلی سخت بیرون می‌آید. هر بار که با زور بیرون می‌آید خجالت می‌کشم که هنوز نفس من دارد درمی‌آید. الان چه جوری دارند نفس تو رو از توی سینه‌ات بیرون می‌کشند که خفه نشی؟ دارند توی صورت‌ات می‌کوبند؟ دارند بهت می‌گویند گریه کن که شاید اشک راه نفس‌ات را باز کند؟ می‌تونی گریه کنی؟ همین روز قبلش ساعت 4 عصر با فرزادت حرف زدی. مگر می‌توانی الان باور کنی چند ساعت بعد تن‌اش بالای دار، بی‌کس و بی‌خبر، توی گرگ و میش سحر با باد خنک صبح به راست و چپ چرخیده؟ این روزها تهران هوا خنک شده است.  شاید اندازه کامیاران سرد نیست،‌اما کسی را اگر برای دار زدن بیرون ببرند حتما یخ می‌کند، به‌خصوص که روز قبلش مثل همیشه با مادرش حرف زده باشد و به‌خصوص که بهش گفته باشند بی‌گناهی و زود آزاد می‌شوی... این حق تو نبود یعنی بغلش کنی تا سردش نشه؟ این حق تو نبود؟

یکی چنگ انداخته است توی سینه‌ام و هی دارد فشار می‌دهد و هی مثل اختاپوس دست‌هایش را می‌آورد طرف گلویم و راه نفس‌ام را می‌بندد. چرا گریه نمی‌کنی؟ باور نکرده‌ای؛ مگه نه؟ مثل مادر آرش رحمانی‌پور؛ همان روزی که رفته بود دم اوین برای ملاقات و فهمیده بود همان صبح اعدام‌اش کرده‌اند. تا باور نکنی نمی‌تونی گریه کنی. الان همه اهل محل حتما توی خانهتان جمع شده‌اند و دارند می‌زنند توی صورت تو و می‌گویند گریه کن... گریه کن؛ ‌شاید اگر اشک از جشم‌هایت‌ بجوشد، از فشار دستی که دارد سینه‌ها و گلویت را فشار می‌دهد، راه فراری پیدا کنی و خفه نشوی.

می‌دانم آن چیزی که به سینه تو چنگ انداخته است چه حسی بهت داده است. با این سینه‌ها، شب و نصفه شب به فرزاد شیر داده بودی... به همان بچه‌ای که لب‌هایش را می‌چسباند به سینه تو و می‌مکید و می‌مکید و دلت از درد و لذت به هم می‌پیچید. انگار الان هم چیزی دارد از سینه تو می‌مکد؛ اما این بار کودکی نیست که با جان تو درآمیخته بوده است. این بار چیزی است که شیره جان‌ات را دارد از نوک سینه‌هایت بیرون می‌کشد. چقدر درد دارد... چرا ولت نمی‌کند؟ چرا هر چی به سینه‌ات می‌کوبی نمی‌توانی بیرون بکشی‌اش؟ این چیه عین اختاپوس چنگ انداخته است دارد جان‌ات را قطره‌قطره با درد و درد و درد از نوک سینه‌هایت به بیرون می‌کشد... چرا ول نمی‌کند؟ چرا ول نمی‌کند؟

چرا نمی‌گذارد نفس بکشم...  ولم کن... ولم کن لعنتی...
انگار امروز یکی چنگ انداخته است و سینه‌هایم را دارد فشار می‌دهد...

اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۹

چرا جنبش زنان رو دست خورد؟


ایران وقتی درخواست عضویت در شورای حقوق بشر سازمان ملل را پس گرفت، فعالان حقوق بشر آن را عقب‌نشینی دولت بر اثر فشارهای بین‌المللی ارزیابی کردند و سازمان دیده‌بان حقوق بشر، این اتفاق را "پیروزی مدافعان حقوق بشر" دانست. روزی که سخنگوی وزارت امور خارجه دلیل "تجدیدنظر ایران در عضویت در شورای حقوق بشر" را "دریافت کرسی در نهاد معتبر و تأثیرگذاری چون کمیسیون مقام زن"  عنوان کرد، همه فعالان حقوق بشری خنده روی لب‌هایشان ماسید و پرسیدند ماجرا چیست؟

 به فاصله چند روز ایران وارد کمیسیون مقام زن سازمان ملل متحد شد؛ مقامی که سهمیه آن منطقه‌ای است و نیازی به انتخاب شدن از سوی دیگران ندارد. امسال ایران و تایلند نامزد دو کرسی خالی از 11 کرسی آسیا در این کمیسیون شدند و توانستند وارد کمیسیونی شوند که "برابری حقوق زن و مرد" و "پیشرفت زنان در سراسر دنیا" از جمله اهداف آن است.

روزآنلاین در همین مورد مصاحبه‌هایی با فعالان جنبش زنان انجام داده است و نظر آنها را درباره این موضوع جویا شده است. موضع این افراد بسیار قابل تامل است. مواضعی که در نگاهی کلی ساده‌انگارانه به نظر می‌رسد. شیرین عبادی تاکید کرده است که جایگاه این کمیسیون در مقابل شورای حقوق بشر (که ایران از عضویت در آن کناره‌گیری کرده است) اساسا هیچ اهمیتی ندارد و عضو شدن یا نشدن ایران چیزی را عوض نمی‌کند. تعداد دیگری از فعالان جنبش هم اساسا انتقاد را وارد به ساختار این کمیسیون دانسته‌اند که هر کشوری که خواست بدون بررسی شرایط وضعیت زنان در آنها، می‌تواند عضو آن شود و عده دیگری هم این اتفاق را به زدوبندهای سیاسی‌ ایران و پاکستان تعبیر کرده‌اند.

چرا فعالان جنبش زنان در مقابل سیاست‌های تهاجمی دولت ایران در مسائل حساس بین‌المللی از جمله مسائل مربوط به حقوق بشر و زنان، معمولا به این فکر نمی‌افتند تا تدابیر از پیش‌تعیین‌شده‌ای داشته باشند؟ مگر در حد و اندازه‌ی سازمان ملل چند کمیسیون و شورای مربوط به زنان وجود دارد که ایران توانسته به‌سادگی همه این فعالان را غافلگیر کند و وقتی عضویت خودش را اعلام می‌کند همگی حیرت‌زده سعی در توجیه این اتفاق کنند؟ آیا یک جنبش به مفهوم دقیق کلمه نباید "استراتژی" داشته باشد؟ آیا فعالان جنبش زنان ایران -که از پیش‌روترین حرکت‌های اجتماعی دهه‌های اخیر ایران بوده است- نباید به فکر "سازماندهی" باشند و به شکل فردی و تک‌نفری عمل نکنند؟ آیا نباید برای ترسیم چشم‌اندازهای آینده "استراتژیست" داشته باشند؟

نوع برخورد و نگاه فعالان حقوق زنان به سران دولت ایران در اغلب اوقات نگاهی بیش از اندازه ساده‌انگارانه و از موضع بالاست. ایران در پرونده‌های بسیار مهم و حساس بین‌المللی (از جمله پرونده هسته‌ای) سالهاست که همه دنیا را سر کار گذاشته است. نمی‌شود این همه سال آچمز بودن دنیا در مقابل ایران را صرفا نتیجه سیاست‌های احمقانه و به دور و از عقل و منطق سران ایران دانست. ایران در صحنه‌های بین‌المللی بازیگر بسیار قدر و تیزی است؛ اما قواعد خاص خودش را برای بازی دارد و معمولا هم تن به قوانین معمول و موجود نمی‌دهد؛ قواعدی که در دنیای مدرن، عقلانیت و منطق چارچوب‌های کلی آنها را تعیین می‌کند. اما اگر جنبشی در پی اثرگذاری طولانی‌مدت و عمیق درلایه‌های مختلف اجتماعی و سطوح متفاوت قدرت است،‌می‌بایست که قواعد بازی کردن طرف مقابل را عمیقا و به دقت بشناسد و بر اساس الگوهای رفتاری آن، برنامه‌های آینده را هدف‌گذاری کند.

چه نمایندگی قاره آسیا در کمیسیون مقام زن سازمان ملل اهمیت داشته باشد یا نداشته باشد، چه این سازمان در انتخاب اعضا دچار تناقض‌های ذاتی باشد یا نباشد و چه ایران با زدوبندهای سیاسی وارد این کمیسیون شده باشد یا نشده باشد، به هر حال دولت ایران توانسته با مشغول کردن همه‌ی فعالان حقوق بشری و زنان به عضویت خودش در شورای حقوق بشر، یکباره هلوی نمایندگی آسیا در کمیسیون مقام زن سازمان ملل را در مقابل چشمان حیرت‌زده این فعالان بندازد توی گلو. حالا به جای اینکه بگوییم اینکه اهمیتی ندارد، یا اینکه ایران بی‌جا کرده است به خودش اجازه داده است وارد همچین کمیسیونی بشود یا اینکه این کمیسیون اصل و اساس ساختارش مشکل دارد که ایران توانسته واردش بشود، بیایید فکر کنیم جنبش زنان دفعه بعد باید از منظر استراتژیک چه برنامه‌هایی داشته باشد تا این‌طور رو دست نخورد؟ 


منتشر شده در نیم‌نما


اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۹

متولدان انقلاب دارند می‌میرند

رئیس انجمن پزشکان عمومی هفته گذشته در گفت‌وگو با مهر اعلام کرده است سن سکته قلبی در ایران به 32 سال کاهش پیدا کرده است. تا قبل از آن حداقل سن سکته قلبی 40 سال بوده است. اما ظاهرا آمارهای سال گذشته نشان می‌دهند ایرانیان به طور متوسط 8 سال زودتر دارد قلب‌شان از کار می‌افتد. این عدد به نحو قابل‌توجهی معنادار است؛ 32 ساله‌های امسال متولدان سال 57 و 58 هستند.

دکتر ایرج خسرونیا، رئیس هیات مدیره جامعه پزشکان متخصص داخلی ایران، هم در گفت‌وگو با بی‌بی‌سی فارسی رژیم غذایی نامناسب، مصرف غذاهایی مثل فست‌فودها، چاقی، عدم تحرک، آلودگی هوا، ابتلا به دیابت، استرس و اضطراب و استعمال دخانیات را از عوامل پایین رفتن سن سکته در ایران عنوان کرده است. البته ایشان فراموش نکرده است اذعان کند که "سن سکته در کشور آمریکا و کشورهای اروپایی بالاتر است؛ باوجودی که در این کشورها مشروبات الکلی و دخانیات زیادتر مصرف می‌شود."

اشاره جالب توجهی است. اگر "رژیم غذایی نامناسب، استفاده بی‌رویه از فست‌فودها و چاقی" از عوامل سکته قلبی باشد، آقایان باید بدانند که در اروپا و امریکا سر هر کوچه‌ای یک شعبه از رستوران‌های زنجیره‌ای فست‌فود قرار دارد که بعضی از آنها مثل مک‌دونالد 24 ساعته هستند و هزار ماشاءالله هم در همه ساعات شبانه‌روز توی مغازه‌ها صف است و به ندرت ممکن است جایی در یکی از این رستوران‌ها -که به فاصله کمتر از یک دقیقه سفارش‌ات را آماده می‌کنند- وارد بشوی و بتوانی یک‌راست بدون اینکه صفی باشد، سفارش بدهی. آمار بیشترین میزان چاقی ظاهرا متعلق به امریکای شمالی و در اروپا مال انگلستان است. درباره مصرف مشروبات الکلی در ایران در مقایسه با کشورهای اروپایی و امریکایی البته قضاوت درستی نمی توان کرد.

پس چرا آدم‌هایی که هم به طور متوسط چاق‌ترند، هم هفته که هفت روز است، هشت روزش را دارند فست‌فود می‌خورند، هم مشروب بیشتر می‌خورند و هم سیگار بیشتر می‌کشند، این همه عمر می‌کنند؟ حکمت اینکه آدم‌های پیر امریکای شمالی –که مثلا وقتی سن‌شان را دور و بر 50 تخمین زده‌ای و می‌فهمی بیش از 80 سال دارند، با هیچ منطقی برای تو جور درنمی‌آید- سکته قلبی نمی‌کنند؟ چطور است که هر وقت صفحه آگهی ترحیم روزنامه‌ها را نگاه می‌کنی معمولا افراد فوت شده بالای 90 سال عمر کرده‌اند؟ چطور است که در اغلب اوقات روز، مک‌دونالد پر از پیرزن‌ها و پیرمردهایی است که تنهایی یا چندتایی با هم آمده‌اند و چند ساعتی آنجا می‌نشینند، ‌ساندویچ و نوشابه می خورند یا قهوه و کیک اما همچنان بالای 90 سال عمر می‌کنند؟ چطور است که انرژی موجود در رفتار و حرکات و سکنات و نوع لباس پوشیدن 80-90 ساله‌های غربی را که می‌بینی، مطمئن می‌شوی که این آدم حالا حالاها خیال مردن ندارد و اگر روند طبیعی مرگ سلول‌های جسم آنها را از پا درنیاورد، آماده‌اند تا ابد به خوشی و لذت زندگی کنند؟

اما چرا توی ایران شنیدن اینکه فلانی در دهه 30 یا 40 زندگی‌اش سکته قلبی یا مغزی کرده است، اصلا عجیب نیست؟ چطور است که بیشترین عامل مرگ در میان تهرانی‌ها در سال گذشته سکته قلبی بوده است؟ چطور است که در ایران این همه مریضی‌های لاعلاج شیوع دارد؟ مریضی‌های عجیب و غریبی که به‌ندرت می‌بینیم در خانواده و فامیلی، یکی ازشان نباشد؟ چطور است که انگار وقتی توی صورت مردم خیره می‌شویم، انگار همگی در یک حرکت جمعی هر روز پیش از روز قبل رو به سوی "مرگ" و "زوال" دارند می روند و این دیگر سن و سال نمی‌شناسد؟

کسانی که احتمالا امسال سکته قلبی می‌کنند با تولد انقلاب اسلامی متولد شده‌اند. دو سه ساله بوده‌اند که جنگ شروع شده است. تا حدود  ده سالگی را در دوران قحطی و بدبختی جنگ سپری کرده‌اند. نوجوانی‌شان را در دوران درخشان سازندگی گذرانده‌اند. در سخت‌ترین رقابت‌ها برای تحصیلات عالی در کنکور شرکت کرده‌اند. اگر قبول هم شده‌اند آخر سر توی بازار آشفته کار مرتبط با رشته پیدا نکرده‌اند. هنوز به سی سالگی پا نگذاشته بودند که دولت مهرورز سرکار آمده است و امسال همه متولدان 57 و 58 سی‌ودو ساله‌اند.


منتشر شده در نیم‌نما