این نوشته نه یک تحلیل، نه یک تفسیر و نه یک گزارش، که نامهای است به زنی که عکساش را در روز عاشورا در تهران دیدم.
به تو که چشمهایت سرخ است و انگار گریه کردهای؛ به تو که هنوز سرخی چشمهایت از توی این عکس معلوم است. تو که نگاهت چیزی دارد که عکاس را میخکوب کردهای و خواسته که این نگاه را ثبت کند. تو که چشمهای سرخات و رد خون روی صورتات چیزی دارد که عکسات میان آن همه عکسی که از عاشورای تهران منتشر شد، مرا میخکوب کرد...
گریه کرده بودی؟ از چی؟ از آن طرفها دستهای رد شده بود و سوز نوحهای که برای مظلومیت حسین و خانوادهاش توی ظهر عاشورا میخواندند، اشکهایت را سرازیر کرده بوده؟ دارم فکر میکنم آن رد خون خشکشده روی صورتات از سر و صورت کی روی پیشانی تو نشسته است؟ اگر چشم راستات را ببندی، خون را روی پلک چشمات هم میشود دید. شاید هم وقتی خون میریخته روی صورتات، وحشت کرده بودی و از ترس به گریه افتادی؟ هان؟ ولی هر چی توی چشمهایت دقیق میشوم، وحشت نمیبینم... ترس نمیبینم... ولی غم میبینم... درد میبینم...
تو چطور زنی هستی که دستمال برنداشتی خون روی صورتات را پاک کنی؟ ولی چه خوب کردی که پاک نکردی آن رد خون را. میدانی همان رد خون چه عظمتی به صورت تو داده است؟ راستی نکند این خون خودت باشد؟ اصلا انگار که آدم دقیقتر میشود، زیر ماسکات هم خونی است. شاید سرخی چشمهایت برای اشکی بوده که از درد از چشمهایت سرازیر شده است. نه؟ درد کتک خوردن یک طرف و درد تحقیر شدن از طرف یک کس دیگر که ابزار شکنجه دستاش دارد از طرف دیگر، عجیب نیست که اشکات را سرازیر کرده باشد. اما حالا که اشکی توی چشمهایت نیست و انگشتهایت هم که به نشانه پیروزی سفت و محکم جلوی عکاس گرفته ای.
ولی چرا اینقدر چشمهایت درد دارد؟ خطهای زیر چشمهایت نشان میدهد سی سالگی را رد کردهای؛ پس کم سرد و گرم روزگار نیددهای... ابروهای خوشفرم و تمیزت نشان میدهد زودبهزود به خودت میرسی. پس چرا اینقدر درد داری که منو این طور سر جایم میخکوب میکنی و وادارم میکنی باهات حرف بزنم و برایت اشک بریزم و عذرخواهی کنم به سهم خودم اگر نمیتوانم که غم و درد توی چشمهایت را با یک دستمال پاک کنم؟
گریه نکن... فکر نکن که تنهایی. اگر میدیدی... اگر میدانستی همه مردم شهری که داری در آن زندگی می کنی امروز توی خیابانها بودند و نترسیدند... اگر میدانستی یک زن دیگر مثل تو خودش را حائل گروه گاردیها کرده است تا مردم به آنها حمله نکنند... اگر میدانستی نام آزادی چه قدرت و توانی میدهد به تکتک آدمهای شهر تو... اگر میدانستی... اگر میدانستی اینقدر غمگین نبودی... اگر میدانستی ان مع العسر یسرا و اگر میدانستی ظالم است که از توی بیدفاع و دستخالی میترسد، چشمهایت اینقدر غمگین شاید نبودند.
قسم به اسم آزادی؛ که به حرمت همه چشمهایی که درد تویشان لانه کرده است و گلوهایی که بغض مهمان هر روزهشان است روزی میرسد که چشمهای قشنگ تو از شادی برق بزنند... قسم به اسم آزادی....
فقط ببخش در برابر قدرت درد چشمهای تو، اینقدر کلامام قاصر است و کلماتام بیتوان...
به تو که چشمهایت سرخ است و انگار گریه کردهای؛ به تو که هنوز سرخی چشمهایت از توی این عکس معلوم است. تو که نگاهت چیزی دارد که عکاس را میخکوب کردهای و خواسته که این نگاه را ثبت کند. تو که چشمهای سرخات و رد خون روی صورتات چیزی دارد که عکسات میان آن همه عکسی که از عاشورای تهران منتشر شد، مرا میخکوب کرد...
گریه کرده بودی؟ از چی؟ از آن طرفها دستهای رد شده بود و سوز نوحهای که برای مظلومیت حسین و خانوادهاش توی ظهر عاشورا میخواندند، اشکهایت را سرازیر کرده بوده؟ دارم فکر میکنم آن رد خون خشکشده روی صورتات از سر و صورت کی روی پیشانی تو نشسته است؟ اگر چشم راستات را ببندی، خون را روی پلک چشمات هم میشود دید. شاید هم وقتی خون میریخته روی صورتات، وحشت کرده بودی و از ترس به گریه افتادی؟ هان؟ ولی هر چی توی چشمهایت دقیق میشوم، وحشت نمیبینم... ترس نمیبینم... ولی غم میبینم... درد میبینم...
تو چطور زنی هستی که دستمال برنداشتی خون روی صورتات را پاک کنی؟ ولی چه خوب کردی که پاک نکردی آن رد خون را. میدانی همان رد خون چه عظمتی به صورت تو داده است؟ راستی نکند این خون خودت باشد؟ اصلا انگار که آدم دقیقتر میشود، زیر ماسکات هم خونی است. شاید سرخی چشمهایت برای اشکی بوده که از درد از چشمهایت سرازیر شده است. نه؟ درد کتک خوردن یک طرف و درد تحقیر شدن از طرف یک کس دیگر که ابزار شکنجه دستاش دارد از طرف دیگر، عجیب نیست که اشکات را سرازیر کرده باشد. اما حالا که اشکی توی چشمهایت نیست و انگشتهایت هم که به نشانه پیروزی سفت و محکم جلوی عکاس گرفته ای.
ولی چرا اینقدر چشمهایت درد دارد؟ خطهای زیر چشمهایت نشان میدهد سی سالگی را رد کردهای؛ پس کم سرد و گرم روزگار نیددهای... ابروهای خوشفرم و تمیزت نشان میدهد زودبهزود به خودت میرسی. پس چرا اینقدر درد داری که منو این طور سر جایم میخکوب میکنی و وادارم میکنی باهات حرف بزنم و برایت اشک بریزم و عذرخواهی کنم به سهم خودم اگر نمیتوانم که غم و درد توی چشمهایت را با یک دستمال پاک کنم؟
گریه نکن... فکر نکن که تنهایی. اگر میدیدی... اگر میدانستی همه مردم شهری که داری در آن زندگی می کنی امروز توی خیابانها بودند و نترسیدند... اگر میدانستی یک زن دیگر مثل تو خودش را حائل گروه گاردیها کرده است تا مردم به آنها حمله نکنند... اگر میدانستی نام آزادی چه قدرت و توانی میدهد به تکتک آدمهای شهر تو... اگر میدانستی... اگر میدانستی اینقدر غمگین نبودی... اگر میدانستی ان مع العسر یسرا و اگر میدانستی ظالم است که از توی بیدفاع و دستخالی میترسد، چشمهایت اینقدر غمگین شاید نبودند.
قسم به اسم آزادی؛ که به حرمت همه چشمهایی که درد تویشان لانه کرده است و گلوهایی که بغض مهمان هر روزهشان است روزی میرسد که چشمهای قشنگ تو از شادی برق بزنند... قسم به اسم آزادی....
فقط ببخش در برابر قدرت درد چشمهای تو، اینقدر کلامام قاصر است و کلماتام بیتوان...
6 نظر:
زیبا بود . اشک من ،که اینروز ها البته ساده تر در می آید، هم در آمد. و ممنون برای دلگرمی ای که با این نامه نه فقط به آن زن دلیر ، که به همه آنهایی می دهی که این روزها غم هم کنار خیلی چیزهای دیگر در دلها و چشمهایشان لانه کرده است .
کلامت با همه قصوری که فکر می کنی دارد زیبا بود و پر قدرت در دادن امید و دلگرمی.
آذین
مريم جان ايران كه بودي يادم هست كه ظاهرا خيلي محافظه كار بودي،خوشحالم كه مي بينم در اصل اينگونه نبودي. هميشه در مباحث سياسي خيلي محاظه كار نشان مي دادي و اين كساله خيلي برايم ناراحت كننده بود خوشحالم كه اشتباه كرده بودم.
مرسی.
من فکر میکنم که تو کجایی؟؟؟
تو خودت نیز ترسویی.باور نداری؟؟؟
اگر اینجا بودی چنین بی پروا مینوشتی؟؟؟
اگر آمدی اینجا و پا به پای مردمی که تشویقشان میکنی در خیابانها فریاد کشیدی آنگاه حق داری از آزادی و شجاعت و جوانمردی و شهادت در راه هدف بگویی...
من برای شماخیلی متاسف هستم نان خارجیهامیخوری ادعای شیعه بودن شعار حسین حسین داری اگر یکمی انصاف داشتی در تحلیلت رعایت ادب میکردی خوردن نان خارج بدنیست شاید پول مفت وابستگی بیاورد شما که ادعای اهل قلم میکنید بغیر از بی انصافی چیز دیگری نمیبینم روشنفکری را از جلال ال احمدیادبگیر اگربصیرت داشتی درست قضاوت میکردی
سرکار خانم یا آقای ناشناس
شما که انقدر شهامت داری و پول مفت هم نمی خوری چرا حتی از گذاشتن اسمت در یک ویلاک شخصی که خوانندگان محدودی هم لابد دارد انقدر ترسیدی ؟
شما که معلوم است نویسنده را هم می شناسی ، و نه ترس از باتوم داری و نه ترس از شکنجه و زندان چرا شهامت نوشتن اسمت را نداری ؟
در ضمن معلوم نیست از کجای افکار جلال ال احمد یاد گرفتید که با این "بصیرت" جانا نه تان به دیگران بگویید ادب داشته باشند بعد دو کلام پایین تر به آنها توهین کنید، و یا اینکه کشتن و زدن مردم در خیابان را جزو قضاوت های درست بگذارید . واقعا که این بصیرت های شما آموختنیست.
آذین
ارسال یک نظر
شما چی فکر می کنید؟