بهمن ۰۴، ۱۳۸۹

چرا مغزمان‌ د ر مقابل اعدام‌ها خشکیده است

دو زندانی سیاسی اعدام شدند، به همراه چهار نفر دیگر که جرم‌شان به نوشته سایت دادسرای عمومی تهران، جنسی بوده است.

فکر می‌کنیم چرا خبرهای اعدام این همه عادی شده است؟ ای بابا! شش نفر در مقابل 47 نفری که در طول دو هفته پیش اعدام شدند که چیزی نیست. تازه این در برابر 63 نفری که در طول سه ماه فقط در زندان وکیل‌آباد مشهد اعدام شدند هم  رقم کمتری است. اگر قرار است روضه‌خوانی شروع کنیم و به سر و سینه بزنیم، اصلا برویم سراغ آن 78 نفری که دو هفته پیش توی سقوط هواپیما توی ارومیه مردند. و با این استدلال که آنها نه قاتل بودند نه دزد بودند و نه قاچاقچی، سعی کنیم خودمان را به ناراحتی واداریم. بعد فکر می‌کنیم ای بابا هفتادوهشت نفر که در برابر 168 کشته پارسال در سقوط هواپیمای دیگری در نزدیکی قزوین رقمی به حساب نمی‌آید. کار ما از دعا و توسل و  دخیل دیگر گذشته است. اصلا چرا راه دور برویم؟ فقط در مهرماه سال گذشته بیش از دو هزار و سیصد نفر در جاده‌ها کشته شدند و در طول فقط هفت ماه 14 هزار و 605 نفر در جاده‌ها کشته شدند. می‌فهمید این یعنی چی؟ یعنی به طور متوسط روزی هفتاد کشته فقط در جاده‌ها!

و بعد این طوری است که ما –یعنی سیستم پیچیده ذهنی ما- تصمیم می‌گیرد به جای خواندن بیانیه‌های دادگستری تهران درباره اعدام‌ها، خبر مربوط به هفته مد در برلین را پیگیری کند و به جای اینکه ببیند علی صارمی و جعفر کاظمی چه کسانی بوده‌اند، عکس‌های خانواده پهلوی در مراسم یادبود علیرضا پهلوی را نگاه کند و به جای غصه‌خوردن برای اعدام مردی ( محمدعلی حاج‌آقایی) که محل تولدش با محل تولد پدرت یکی بوده است، عکس‌های تولد دوست‌اش را در فیس‌بوک ورق بزند.

حالا به فرض که برای کشته‌ها هم گریبان چاک کردیم، برای به‌اصطلاح زنده‌ها چه کنیم؟ اگر یک ایرانی، سنی بین بیست تا سی سال داشته باشد، قاچاقچی و دزد و قاتل نشده باشد، یا پوسترهای سازمان مجاهدین پخش نکرده باشد، یا توی سقوط هواپیما کشته نشده باشد یا در تصادفات جاده‌ای توی ماشین‌اش له نشده باشد، باز هم جای خوشحالی برای آدم باقی نمی‌گذارد. چون خیلی احتمال دارد که هنوز به 32 سالگی نرسیده است، جزو همان دسته از کسانی باشد که از سکته قلبی راهی دیار باقی می‌شوند. پس وضعیت زنده‌هایش که این‌قدر اسف‌بار است، ما را چه به برسروسینه کوبیدن برای مرده‌هایش؟

انگار بعد از این پاراگراف، از خودم خوشحال‌ام که کشف کرده‌ام چرا در مقابل خبر اعدام‌ها این‌همه بی‌تفاوت هستم...

بعد اما چیزهای جدیدی به ذهنم می‌رسد از تئوری‌هایی که همیشه برای تحلیل رفتار آدم‌ها استفاده می‌کنم؛ آدم‌ها روش‌هایی را برای مقابله با رویدادهای زندگی انتخاب می‌کنند که کم‌ترین آسیب را به آنها بزند؛ چه جسمی و چه روحی و روانی.

مساله در این است که ما آن قسمت از مغزمان را آف کرده‌ایم. ما دیگر اخبار مربوط به کشتن و اعدام‌کردن و شکنجه‌کردن را باز نمی‌کنیم که بخوانیم. چطور باید با این همه آسیب روانی و روحی کنار آمد؟ وقتی انگار که هیچ‌کاری از کسی برنمی‌آید؟ شاید ناآگاهانه است، اما مغز ما آن قسمت را که بیش از همه در معرض آسیب و فشار است، خاموش می‌کند و رفتار ما را طوری تنظیم می‌کند تا حدالامکان اطلاعات به آن بخش حساس نرسد تا زیر دوش گریه‌های بلند نکنیم، تا درد نپیچد توی گردن‌مان، توی قفسه سینه‌هامان، توی کمرمان، تا چشم‌هامان مات نشود، تا دست‌ها و پاهامان کرخت نشود؛ تا سکته نکنیم از غم  و درد و بی‌پناهی و ذلت.

مغز ما جایی را در ما خاموش می‌کند یا حتی شاید حسی را در ما برای همیشه می‌کشد، برای اینکه ما را چند صباحی بیشتر به نفس‌کشیدن و ادای زنده‌ها را درآوردن مجاب کند. انصاف بدهید به روح و روان خودتان. چطور می‌توانید بشنوید همسر جعفر کاظمی بگوید "امروز صبح برای ملاقات رفتیم کارت هم پر کردیم برگشتنداما به ما گفتند که اعدامش کردند. به شما زنگ می‌زنیم، اگر بخواهیم جنازه تحویل بدهیم. بروید راحت باشید. دیگر کار تمام شده است..." بعد فکر کنید هنوز می‌توانید در این دنیا لب‌تا ن را به خنده باز کنید و چیزی به نام نفس را همچنان بکشید؟

انصاف بدهید به ما. ما در بهترین حالت فقط تا سی‌ودو سالگی وقت داریم.

دی ۱۹، ۱۳۸۹

علیرضا پهلوی

چه می‌شود که یک نفر اسلحه می‌گذارد توی دهان‌اش و شلیک می‌کند؟
وقت‌هایی بوده است که هزار هزار غم و درد توی گلویم سنگینی کرده است و نتوانستم حرف بزنم. گلویم باد کرده است و راه نفسم را بسته است و هی فکر کردم چه‌طور باید راه گلو را باز کنم؟ با چی؟
هیچ تا به حال به اثربخشی این روش فکر نکرده بودم؛
گلوله‌ای که از دهان به گلو شلیک می‌شود، بغض‌های فروخورده و حرف‌های نگفته و دردهای جان‌سوز را در آنی با خودش می‌برد.
اگر حتی در صدهزارم ثانیه‌ای قبل از مرگ احساس کنی راه گلویت باز شده است، شاید که با آرامش جان بدهی.