اسفند ۰۸، ۱۳۸۸

مسئولیت خطیر وزیر نیرو در برگرداندن زنان به آشپزخانه

ستاد امور زنان و خانواده وزارت نیرو پیشنهاد کرده است خانم‌های کارمند این وزارت‌خانه در خانه به کارهای اداری خود برسند.

وزیر نیرو دیروز تاکید کرده است که این طرح به زودی اجرا می‌شود و گفته است: «به دلیل ماموریت‌های ما در وزارت نیرو، انتظار داریم که مشاوران امور زنان این وزارت‌خانه، علاوه بر زنان وزارت نیرو، کل جامعه را هدف فعالیت‌هایشان قرار بدهند.»

جناب وزیر البته در این سخنرانی از جزئیات "ماموریت‌هایشان" در "وزارت نیرو" دقیقا یاد نکرده‌اند و همچنین توضیح هم نداده‌اند ماموریت‌های ایشان در وزارت‌خانه نیرو چه ارتباط دقیقی به برنامه‌ریزی برای زنان "کل جامعه" و برگرداندن آنها به آشپزخانه دارد؟ مگر اینکه ایشان به عنوان یکی از وزرای معزز دولت دهم معنای کاملا جدید و خلاقانه‌ای از واژه "نیرو" در ذهن داشته باشند و مسئولیت‌شان به عنوان "وزیر" را هم در همین راستا تعریف کرده باشند!

اسفند ۰۷، ۱۳۸۸

منصور اسانلو؛ سیاسی‌ترین کارگر ایران

یک گزارش خوب و کامل درباره منصور اسانلو، روند فعالیت‌ها و تلاش‌هایش برای احقاق حقوق کارگران و البته روند دستگیری‌های متعدد و حضورش در زندان اوین.
در این گزارش در دقیقه 2:14 گفته می‌شود «به عنوان اخطار در جریان یک حمله، زبان اسانلو را‌بریده‌اند»!

این هم سایتی که برای آزادی او راه‌اندازی شده است.


اسفند ۰۱، ۱۳۸۸

آرزوهای آدمانه

هر کس در زندگی‌اش آرزو/آرزوهایی دارد؛
یکی آرزو دارد آدم مشهوری بشود.
یکی آرزو دارد توی جردن پنت‌هاوس داشته باشد.
یکی آرزو دارد توی امریکا زندگی کند.
یکی آرزو دارد ماشین آخرین مدل داشته باشد.
یکی آرزو دارد دکترا بگیرد.
یکی آرزو دارد سفر دور دنیا برود.
یکی آرزو دارد نسل هرچی ستمگر است، ساقط بشود.

بهمن احمدی امویی، روزنامه‌نگار زندانی، آرزو دارد بتواند توی سلول 35 متری اوین که 40 نفر در آن زندانی‌اند، پایش را دراز کند...

بهمن ۱۹، ۱۳۸۸

ما هستیم



یکی بود یکی نبود.
روز اول به اعتراف سایت الف و بعد هم خبرگزاری های فارس و ایرنا ما 13 میلیون نفر بودیم.
فردای انتخابات به اعتراف شهردار تهران، ما توی تهران بیش از 3 میلیون نفر بودیم. کم‌کم تعدادمان توی خیابان کمتر شد.

خب آدم عاقل فقط یک بار زنده است تا "زندگی" کند؛ آدم‌ها که نمی‌خواهند فرصت زندگی‌شان را توی کهریزک و زیر باتوم و زیر گور سرد قبرستان طی کنند. کلی از آن 12-13 میلیون نفر پدرند؛ نان‌آور و سرپرست یک خانواده‌اند؛ کلی از آنها مادرند با بچه‌هایی که اگر نباشند، حتما از غصه دق می‌کنند؛ کلی از آنها بینواهای متولد دهه 60‌اند که شرح داستان کودکی و نوجوانی‌کردن‌شان یک تراتژدی تمام‌عیار است؛ کلی از آنها را عشق‌شان یا دوست‌شان یا پدر و مادرشان قسم داده‌اند که توی خیابان نروند.

ولی نکته در این است که وقتی یک نفر را می‌کشند یا دستگیر می‌کنند یا زیر کتک آش‌ولاش‌اش می‌کنند، او به شبکه‌ای از اعضای خانواده، دوستان، اقوام، همکلاسی‌ها، همسایه‌ها و همکاران وصل است. خبر بین همه می‌پیچد و از آن‌جایی که بالاخره قرن 21 سر رسیده است، همه از کسانی که این کارها را می‌کنند متنفر می‌شوند و هر فرد زندانی یا کتک‌خورده یا کشته‌شده موجی از نارضایتی در مجموعه‌ای از اطرافیان خودش درست می‌کند.
×
هر کاری دل‌تان خواست بکنید. دیگر مگر کسی هم مانده است که زندانی نکرده باشید؟ موضوع در این است که در هر کوچه پس‌کوچه‌ای، هر خانه و خانواده‌ای، بالاخره یک نفر هست که نیشتری از شما به قلب‌اش خورده باشد و شما هم هیچی از او ندانید؛ نه اسمی، نه رسمی، نه آدرسی. آنها هستند. همه‌جا؛ توی صف نانوایی بربری، توی بقالی‌های دو نبش دریانی، توی مدرسه‌های راهنمایی، توی دانشگاه پیام نور و علمی و کاربردی، توی تاکسی، توی مترو، توی اتوبوس، توی خیابان وقتی سرشان را انداخته‌اند پایین و دارند تند تند راه می‌روند و نگاهی سرسری به ویترین مغازه‌ها می‌اندازند.

به قول همان کسی که امروز رئیس صدا و سیماتان در پاسخ به نوه‌اش می‌گوید شما چه‌کاره‌حسنی که درباره پدربزرگ‌ات اظهارنظر می‌کنی، "از ما عصبانی باشید و در عصبانیت خود بمیرید." چون ما همچنان هستیم حتی اگر اسم ما را ندانید و آدرس خانه ما را نداشته باشید. اشکال‌تان این است که عادت ندارید توی چشم‌های ما نگاه کنید؛ فقط بلدید باتوم بلند کنید و به جاهای دیگری از بدن ما توجه ویژه نشان بدهید؛ همان طور که در این سه دهه به همه جای ما توجه نشان داده اید غیر از چشم‌هایمان؛ شما امروز بیش از هر وقت دیگری به چشم‌های ما نگاه نمی‌کنید چون جرات‌اش را ندارید. شما نصفه‌شب توی خانه‌های ما می‌ریزید و خانواده‌ها و همسایه‌های ما را زابراه می‌کنید اما به چشم‌هایمان نگاه نمی‌کنید. شما تن ما را سیاه و کبود می‌کنید، اما نگاه‌تان را موقع زدن از چشم‌هایمان می‌دزدید. شما دختر و پسر و خاله و عمه و دایی و دوست پسرخاله و عمو و پسرعموهای ما را همه با هم دستگیر می‌کنید اما به چشم‌های ما چشم می‌بندید. دقیقا همه این دستپاچگی‌ها به این دلیل است که جرات ندارید توی چشم‌های ما نگاه کنید. آن‌قدر حضور سنگین ما را همه‌جا حس می‌کنید که از سر دست‌پاچگی یادتان می‌رود اسم خودتان را گذاشته‌اید مسلمان و سه نصفه شب می‌ریزید به حریم خانه مردم. 

حتی اگر 22 بهمن دوست نداشتیم برویم بیرون و توی خانه نشستیم یا با دوستان‌‌مان قرار گذاشتیم یا اصلا دراز کشیدیم تا کتاب بخوانیم یا روی مبل لم دادیم تا فیلم ببینیم،‌ شما همه خیابان آزادی و انقلاب را وجب‌به‌وجب با وحشت از دشمن فرضی، پر کرده‌اید.

ما می‌توانیم با آرامش در کنار اعضای خانواده یا دوستان‌مان، یک چای تازه‌دم برای خودمان بریزیم و با لذت از اینکه شما خوب می‌دانید "ما هستیم" و از عصبانیت "هست بودن" ما دارید می‌میرید، چای خود را سر بکشیم. بله. ما هستیم آقایان! هووووووورت!

منتشر شده در نیم نما

بهمن ۱۸، ۱۳۸۸

شما آدم‌خواران بالاخره فلج می‌شوید

دمدمه‌های صبح انگار کسی محکم به در یا دیوار می‌کوبد که از خواب بیدار می‌شوم و صدای ضربان قلبم را می‌شنوم. از جا بلند می‌شوم ولی نمی‌خواهم طبق معمول سر کامپیوتر بروم. یک ساعتی کتاب می‌خوانم و دوباره خوابم می‌برد... دوباره از صدای ضربان قلبم بیدار می‌شوم. کامپیوتر را روشن می‌کنم و می بینم که چند تا از دوستانم را همان نصفه‌شب دستگیر کرده‌اند.

آدم‌هایی که در برهه‌هایی از زندگی‌ام یا قبل از آنها جایی بوده‌ام یا بعد از آنها یا در کنار آنها. تلخ می‌شوم و یکی گلویم را با سمباده خراش می‌دهد... همین چند وقت پیش بود که به اکبر منتجبی گفته بودم چقدر خوب که تو سالمی و آزادی؛ که وقتی محمد قوچانی و  دیگران را گرفته بودند هر روز توی خبرها داشتم می‌گشتم بگویند که او هم یکی از دستگیرشده‌هاست؛ یا مهسا جزینی از دوستان دوران دانشکده؛ دخترک اصفهانی گرم خوش‌خنده‌ی خوش‌رو؛ یا احمد جلالی فراهانی که قبل از من دبیر اجتماعی تهران امروز بود. 

مهسا را خیلی وقت بود که ندیده بودم. اکبر منتجبی را سال‌ها و احمد جلالی فراهانی را هیچ‌وقت؛ اما نمی‌دانم چرا انگار که گوشه‌ای از قلبم سوراخ شد. اشک امان نمی‌داد. رفتم دوش حمام را باز کردم که صدای گریه خودم را نشنوم. آب سرد با فشار روی سرم می‌ریخت و من مثل یک آدم بی‌پناه زانوهایم را بغل کرده بودم و کف حمام نشسته بودم اما باز هم صدای گریه‌هایم را می‌شنیدم...
*
چند وقت پیش کتابی خواندم زن ترجمه‌شده از یک مردم‌شناس فمنیست کوبایی-امریکایی که ماجرای واقعی زندگی یک زن روستایی مکزیکی بود. مهم‌ترین بخشی که برای من خیلی ملموس بود آن‌جایی بود که این زن تعریف می‌کرد چطور بعد از همه‌ی بلاهایی که شوهر ستمکارش بر سر او و بچه‌هایش می‌آورد، کور می‌شود. نویسنده تعریف می‌کند که همه‌ی اهالی آن روستا معتقدند خشم و نفرت آن زن آن‌قدر قدرتمند بوده است که باعث کوری چشم‌های مرد شده است.

و من به چشم دیده‌ام که خشم چه قدرت ویران‌کننده‌ای می‌تواند داشته باشد... و من با همه وجود دیده‌ام چطور حجم انباشته‌شده‌ای از نفرت این قدرت را دارد که زندگی کس دیگری را به تمام معنا ویران کند. و من با همه سلول‌های وجودم شاهد بودم که قدرت نفرت از هر طوفانی می‌تواند سهمگین‌تر باشد و هیچ‌کس اندازه من نمی‌داند موج نفرت چه ها که نمی‌تواند بکند.

اگر این جنبش هیچ دستاوردی هم نداشته باشد و اگر همه‌ی معترضان هم اعدام بشوند، بالاخره این حجم عظیم نفرت، این آدم‌خواران را فلج خواهد کرد. من اگر به قدرت چند چیز در این عالم ایمان داشته باشم، یکی از آنها قدرت ویران‌کنندگی نفرت است.