اسفند ۰۶، ۱۳۹۰

نامه‌ای به پرستو دوکوهکی

پرستو سلام

خیلی وقت بود که می‌خواستم یه نامه طولانی برات بنویسم و از احساسی که درباره تو دارم بهت بگم. 
حالا بیش از پنج هفته است که بازداشتی و امروز اطلاعیه‌ای دیدم که احساس کردم چقدر احتیاج دارم بهت بنویسم.  
دیدم یکی از پست‌های اخیر وبلاگت درباره مرگ پدرت بوده است. نوشته‌ای:
بیماری طولانی و مرگ پدر. دیدن نابودی انسان. درکِ زوال جسمْ پیش از مرگ. جانی که روز به روز کم می‌شد.. مواجهه‌ام با این پروسهٔ دردناک آسیب‌پذیرم کرده. آن‌قدر که دارم ذره‌ذره می‌میرم. مرگ‌اندیش‌ام و مرگ‌پذیر. حتی هوس مرگ می‌کنم که از ملال زندگی خلاص شوم. گذر زمان کمکی نکرده؛ کم‌اش نکرده. می‌دانم. بیمارم. عمیقاً افسرده‌ام. درگیرم با پوچی مطلق. برای ساختن هدف‌های کوچک هم انگیزه‌ای ندارم. ولی برای تغییر وضعیت باید کاری کنم. شاید قدم اول همین نوشتن باشد؟
 پرستو؛ 
حالت رو می‌دونم؛ با همه وجود درک کرده‌ام "دیدن نابودی انسان" یعنی چی، زندگی کرده‌ام "درک زوال جسم پیش از مرگ" یعنی چی؛ آن هم نابودی جسم انسان عزیزی که "پدر" است... می‌فهمم وقتی می گی "دارم ذره ذره می‌میرم" یعنی چی. 

سه سال از مرگ پدر من گذشته و آن چیزی به او رفته که به پدر تو و در این سه سال آن چیزی به من رفته که به تو... انگار من این کلمات تو را نوشته‌ام : "هوس مرگ می‌کنم که از ملال زندگی خلاص شوم. گذر زمان کمکی نکرده؛ کم‌اش نکرده... عمیقا افسرده‌ام. درگیرم با پوچی مطلق".

دارم فکر می‌کنم چطور داری سلول انفرادی را تاب می‌آری؟ می‌دونم دیگه بعد از چنین غم عظیمی هیچ‌چیز توی دنیا آن‌قدرها هم سنگین نیست. اما مساله اینه که من می‌دونم تمام توش و توان‌ات از دست رفته؛ مثل من که پنج سال بعد از بیماری پدرم و سه سال بعد از مرگش هنوز قد راست نکرده‌ام. خیلی وقته دیگر تحمل هیچ دردی رو ندارم. خیلی وقته که از اون آدم خیلی قوی گذشته اثری باقی نمونده. اصلا اگر هم بخوام از توانم خارج است، یارای مقاومت در مقابل حوادث رو کاملا از دست داده‌ام. مرگ یه عزیز چنان انرژی‌ای از آدم می‌گیره که دیگه در مقابل طوفان‌های زندگی نمی‌شه محکم ایستاد و مقاومت کرد.
حتی تازگی‌ها فهمیدم دیگر آن آدم مسئولیت‌پذیر و وظیفه‌شناسی که همه می‌توانستند روی او حساب کنند هم نیستم. بعد دیدم تخمین ابعاد خسارتی که این این اندوه عظیم بر جسم‌ام و روحم وارد وارد کرده، هنوز کامل نیست و هنوز اثراتی هست که به‌شان آگاه نشده‌ام. 
هیچ‌وقت در باورم نبود غم بتونه چنین ویران و خاکسترم بکنه...

پرستو؛ نمی‌دونی چقدر می‌فهمم داره چی به سر جسم و روح‌ات می‌آد.
پرستو؛ هیچ‌وقت از نزدیک ندیده‌مت؛ هرچند که دوستان مشترک زیادی داریم و دورادور همدیگر رو می‌شناسیم. اما در این لحظه از زمان، همه قلب‌م با توئه.

پرستو؛ حالا که دارم اینها رو می‌نویسم دختر یک سال ونیمه‌ام داره سعی می‌کنه سیبی رو که من با پوست گاز زده‌ام با چاهار تا دندون بالا و چاهار تا دندون پایین‌ش گاز بزنه. فکر نمی‌کنه هیچ کار ناممکنی وجود داره و با اراده خستگی‌ناپذیرش همیشه منو شگفت‌زده می‌کنه. 
دوست داشتم دختری داشته باشم که حضورش تغییری در جهان اطراف‌ش بده، دختری که همیشه بودن‌ش برای آدم‌های اطراف‌ش اثرگذار باشه و دختری که "انسان" براش مهم باشد و برای چیزهایی که براش مهم‌ند با آرامش و منطقی مثال‌زدنی مبارزه بکنه. 

می‌دونی دوست داشتم اسم دخترم رو بگذارم پرستو؟ 
می‌دونی تو تنها پرستویی هستی که می‌شناسم؟



تیر ۰۶، ۱۳۹۰

آنها که آرزوهاشان کسب و کارشان است

بهاره هدایت، دانشجوی دانشگاه علوم اقتصادی تهران و سخنگوی دفتر تحکیم وحدت به نه سال و نیم زندان محکوم شده است. این سنگین‌ترین حکمی است که برای یک فعال دانشجویی تا به حال صادر شده است. هقته پیش نامه‌ای از او به همسرش منتشر شد؛ نامه معمولی زنی که مدت‌هاست از همسرش دور است. چیز خاصی در نامه‌ای که روی دستمال کاغذی نوشته شده، نیست. هیچ‌چیز خاصی. او فقط می‌خواهد بداند همسرش صبح‌ها کی از خواب بیدار می‌شود؟ صبحانه چه می‌خورد؟ چه لباسی می‌پوشد؟ لباس‌هاش را چطور می‌شوید؟ از کجا خرید می‌کند؟ چه کتابی می‌خواند؟ چه موسیقی‌ای گوش می‌دهد؟

همین. فقط همین‌ها را می‌خواهد بداند. خواسته‌هایی که از شدت روزمرگی، آدم را به شکل هراس‌انگیزی میخکوب می‌کند. یعنی تو فقط خواستی این‌ها را بدانی؟ سخنگوی سیاسی‌ترین تشکل دانشجویی کشور، نمی‌خواهی بدانی مردم این بیرون درباره حکومت چه فکری می‌کنند؟ نمی‌خواهی بیانیه بدهی که پایداری می‌کنی تا ظلم و جور را از عالم ریشه‌کن کنی؟ ای کسی که دو سال از محکومیت‌ات برای توهین به رهبری است و یک سال‌اش برای توهین به رئیس جمهور، برایت آیا جالب نیست بدانی این دو تا که تو بابت توهین به آنها چنین حبس‌هایی گرفته‌ای، مدتی است به چاله‌میدانی‌ترین شیوه ممکن دارند از خجالت هم درمی‌آیند؟

سوال‌های خیلی معمولی بهاره هدایت، چیزی را در اعماق قلب آدم تکان می‌دهد. این که او بخواهد بداند همسرش هنوز هم صبح‌ها سرش را زیر شیر آب می‌شوید، قلب آدم را شخم می‌زند؛ اینکه دلش بخواهد بداند میوه نوبرانه از توت‌فرنگی و گوجه‌سبز، چی خورده است، چشم‌های آدم را می‌سوزاند، اینکه دوست دارد بداند اگر چای بعدازظهرش دیر بشود، باز هم سردرد می‌گیرد یا نه، احساس خفگی به آدم دست می‌دهد.

فقط بهاره هدایت نیست. آن دیگرانی هم که اعتصاب غذا کرده بودند. همان‌هایی که دیگر هیچ ابزاری برای اعتراض ندارند، جز نخوردن –این اولین نیاز طبیعی بنی‌بشر از عصر آدم- بهاره به همسرش نوشته است: "دلم برای همه‌چیز تنگ شده، برای همه چیز... بند بند وجودم از این دلتنگی درد می‌کند. خسته‌ام از این همه آرزوهای کوچک که خفه‌ام می‌کند. حسرت...حسرت... می‌دانی چیست؟"

این آدم‌ها، این آدم‌ها، این آدم‌ها از ابتدایی‌ترین حقوق انسانی محرومند. حبس‌های سنگین دارند. کسانی مثل بهاره هدایت بعد از ده سال، دیگر سی را رد کرده اند. دهه بیست عمرش، پرتلاش‌ترین دهه زندگی‌اش، باید پشت دیوارهای بلند زندان در حسرت نور توی راه‌پله خانه‌اش و آغوش همسرش دفن شود. اینها آدم‌اند. خانه و زندگی دارند. همسر و بچه دارند. پدر و مادر دارند. هزار و یک دلبستگی ریز و درشت به اشیاء و مکان‌ها و آدم‌ها و تاریخ‌ها و جغرافیاها دارند. تک‌تک‌شان انسان‌های شریفی هستند که آرزوی عوض کردن زندگی خودشان و دیگران را داشته‌اند؛ آنها آرزهاشان کسب و کارشان بوده است.

آزادی زندانیان سیاسی، باید هدف اول همه کسانی باشد که دغدغه تغییر در ایران دارند. این آدم‌ها در گورستان زندان می‌پوسند و دیگر کسی نشانی از آنها نخواهد دید. آدم‌هایی که دیگر وقتی دوران حبس‌شان تمام هم بشود، دیگر نه تنها آرمان‌ها و روحیه‌های مبارزه‌جویانه‌شان را توی دیوارهای بلند زندان گِل گرفته‌اند، بلکه حتی دیگر دلشان برای نور راه پله و عادت‌های همسر و بچه‌ها و خرید خانه و چای بعدازظهر هم تنگ نخواهد شد.
چیزی از آنها باقی نمی‌ماند؛ حسرت آنها را ویران کرده است.

خرداد ۳۰، ۱۳۹۰

اعتصاب غذا؛ خشونت بی‌رحمانه علیه خود

اعتصاب غذا از جمله روش‌های مقابله غیرخشونت‌آمیز است که اهدافی سیاسی را دنبال می‌کند. در تعاریف معمول درباره این اصطلاح آمده است که این روش تنها زمانی کارایی دارد که بتواند علنی باشد و دیگران از آن مطلع باشند.

آیا ما به لحاظ اخلاقی حق داریم کسانی را که با میل خود انتخاب می‌کنند اعتصاب غذا کنند، نهی کنیم؟ آیا این به این معنای نادیده‌گرفتن حقوق شخصی آنها درباره خودشان نیست؟

به نظرم سوال بی‌موردی است. برای اینکه ما نه تنها «حق» داریم آنها را متوجه اشتباه بودن چنین روشی کنیم، بلکه «وظیفه» داریم هر آنچه از تک‌تک ما برمی‌آید انجام دهیم تا جلو چنین اتفاقی را بگیریم.

چرا باید اعتصاب غذا در گروه روش‌های غیرخشونت‌آمیز طبقه‌بندی شود؟ خشونت فقط به این معنی است که باتوم و چوب بگیری کسی را کتک بزنی یا اسلحه بگیری توی مغز کسی خالی کنی؟ اعتصاب غذا که بی‌رحمانه‌ترین نوع خشونت علیه خود است. آن هم در سیستمی که کوچک‌ترین اهمیتی به نتایج و آثار چنین روشی نمی‌دهد.

این روش اعتراضی می‌گویند قبل از مسیحیت در کشور ایرلند برای اعتراض نسبت به بی‌عدالتی استفاده می‌شده است. معمولا هم اشخاص معترض جلوی در خانه کسی که متهم به بی‌عدالتی بوده است دست به اعتصاب غذا می‌زدند. قدمت این روش در هند هم به سال های 400 تا 750 قبل از میلاد مسیح برمی‌گردد. و تا به حال افراد زیادی در سراسر دنیا از آن به عنوان ابزار فشار علیه حکومت‌ها استفاده کرده‌اند.

اعتصاب غذا روشی است برای بازی در زمین سیاست. اما روشی است که از نظر یک طرف بازی نهایت کنش اعتراضی است و برای طرف دیگر بازی، وقوع اش کوچکترین اهمیتی ندارد. وقتی روشی تا به این حد ناکارآمد است که طرف حکومت وقع قابل تمایزی برای آن نمی‌گذارد، انتخاب‌اش بسیار غیرمنطقی و صد در صد غلط است. ابزار غیرخشونت آمیز که نباید به مرگ فرد معترض منجر بشود.

سوال دیگر در این است که مثلا شما در نقش ناظر بیرونی اگر کسی خودکشی را انتخاب کرده است، حق داری با هر وسیله‌ای که در اختیار داری مانع بشوی او خودش را بکشد؟ آیا زندگی بهتری را برای بعد از آن برایش تضمین می‌کنی؟ آیا اصلا تغییر دادن شرایط برای تو ممکن است تا فرد را بتوانی به امید آن، از خودکشی منصرف کنی؟

اما اعتصاب غذای یک فرد، با خودکشی متفاوت است. اعتصاب غذا صرفا اهداف سیاسی را پیگیری می‌کند. یعنی فرد به فکر نفع شخصی یا خلاص‌کردن خود نیست. اگر این‌طور بود این دوازده نفر می‌توانستند خودشان را تک‌تک در اوین حلق‌آویز کنند. وقتی فعلی با هدف سیاسی انجام می‌گیرد، یعنی در پی ایجاد «تغییر» است و برای «نفع همگان» دارد انجام می‌شود. حالا این «همگان» که آن 12 نفر* دارند جان‌شان را بر سر تغییر شرایط زندگی آنها هزینه می‌کنند، موظف‌اند با هر ابزاری از اعتصاب غذا جلوگیری کنند. هدف تغییر هم قبل‌تر گفته شد که با اعتصاب غذا حاصل نمی‌شود و مسبوق‌به سابقه‌ترین نتیجه مرگ اعتصاب‌کننده است.

بنابراین به جای اعلام حمایت (!) از چنین فعل خشونت‌آمیزی، باید همه توان خود را جمع کنیم تا آنها را وداریم اعتصاب خود را بشکنند.

___________________________
 * بهمن احمدی امویی، حسن اسدی زیدآبادی، عمادالدین باقی، عماد بهاور، قربان بهزادیان‌نژاد، محمد داوری، امیرخسرو دلیرثانی، فیض‌الله عرب‌سرخی، ابوالفضل قدیانی، محمدجواد مظفر، محمدرضا مقیسه و عبدالله مومنی از روز شنبه 28 خرداد 1390 در اعتراض به شهادت دو زندانی سیاسی دیگر هاله سحابی و هدی صابر دست به اعتصاب غذا زده‌اند.

خرداد ۲۸، ۱۳۹۰

اقلیت چشم و چراغ رسانه است

مسابقه فینال هاکی روی یخ –ورزش ملی کانادایی‌ها- بین دو تیم ونکوور و بوستون دو روز قبل برگزار شد. از آنجایی که این ورزش برای کانادایی‌ها در حکم فوتبال برای برزیلی‌هاست، غیر از کسانی که توی ورزشگاه مسابقه را تماشا را کردند، بیش از صد هزار نفر هم در مرکز شهر جمع شدند و مسابقه را از تلویزیون‌های بزرگ دیدند. 

تیم ونکوور می‌بازد. طرفداران خشمگین شهر را به هم می‌ریزند. ماشین به آتش می‌کشند، درها و شیشه‌های مغازه‌ها را می‌شکنند و فروشگاه‌ها را غارت می کنند. (یک گزارش می‌گوید در سه فروشگاه بزرگ از جا کنده شده است که هر کدام حدود 200 هزار دلار قیمت داشته است. مدیر یک فروشگاه زنجیره‌ای هم ادعا می کند حدود 500 هزار دلار از اجناس‌اش به غارت رفته است) بله. اینجا ونکوور است. بهترین‌ترین شهر جهان برای زندگی‌کردن. شبکه‌های تلویزیونی کانادایی این -به قول خودشان- آبروریزی را با جزئیات مفصل پوشش می‌دهند و از اینکه این آشوب بازتاب گسترده‌ای در رسانه‌های کشورهای دیگر داشته، ابراز شرمسازی و تاسف می‌کنند. از مجری برنامه تلویزیونی تا شهردار و کارشناس و شهروندان همگی بیش از هر چیز نگران قضاوتی هستند که مردم دنیا بعد از این اتفاق درباره این شهر می‌کنند؛ قضاوت. آنها نگران تصویری هستند که رسانه‌ها ممکن است از شهرشان به مردم دنیا نشان بدهند. و با خودشان فکر می‌کنند که "آخه مردم چی می‌گن؟" 

باید هم نگران باشند. تمام واقعیت حک شده در ذهن اغلب مخاطبان، آن چیزی است که رسانه‌ها از یک مفهوم/ اتفاق/ ملت تصویر می‌کنند. و همیشه خبرهای بد هستند که ارزش خبری دارند، وگرنه فرض بر این است که دنیا جای زیبا و آرامی است که همه چیز دارد به خوبی و خوشی در آن به پیش می‌رود. اینها می‌دانند.

البته این کاری است که رسانه‌های بزرگ دنیا هر روز دارند درباره کشورهای خاورمیانه و امریکای جنوبی و افریقا انجام می‌دهند. تصویری که از مردم عراق و افغانستان در ذهن اغلب غربی‌ها وجود دارد، کاملا منطبق با همان تصویری است که بی‌بی‌سی و سی‌ان‌ان و دیگران نشان داده‌اند. جنگ، انفجار، حمله‌های انتحاری، خون، جنازه، کشته‌های روی هم افتاده. کسی نمی‌پرسد مردم این کشورها با این‌همه جمعیت دارند چطور زندگی می‌کنند؟ یعنی کسی عاشق هم می‌شوند؟ یعنی بچه‌دار هم می‌شوند؟ اصلا فرصت این کارها را هم پیدا می‌کنند؟ دانشگاه می‌روند؟ فوق لیسانس و دکترا هم آنجا وجود دارد؟ سفر می‌کنند؟ اصلا در آن کشورها بهار هم می‌آید یعنی؟ گل‌ها ممکن است شکوفه بدهند یا باران ببارد و بوی خاک باران‌خورده در فضا بپیچد؟ 
این کسانی که این قدر نگران قضاوت مردم جهان درباره تصویر بیرونی‌شان از نمایش آشوب‌های خیابانی و وندالیسم‌اند، خودشان عموما سایر مردم دنیا را از روی همین تصویرهای رسانه‌ای قضاوت می‌کنند. یکی از این کارشناسان می‌گفت اگر این اتفاق توی نیوریورک، لس‌آنجلس یا واشنگتن –همه مثال‌ها شهرهای امریکایی بود- افتاده بود، قابل باور بود، اما در ونکوور؟! خیلی ناراحت کننده و غیرمنتظره است.

نکته قابل توجه در اظهارات این یکی دو روزه مردم و کارشناسان این بود که انگار باور ندارند در همه جای دنیا اوباشی (آن‌طوری که شهردار ونکوور آشوب‌گران را نامیده است) وجود دارند که بعد از مسابقات ورزشی و شکست تیم‌های مورد علاقه‌شان، به خودشان حق می‌دهند شهر را به هم بریزند و ماشین مردم را به آتش بکشند. مساله این است که همه دوست داریم مردم دنیا ما را از روی یک عده آشوب‌طلب و وندال یا سیاستمدار بی‌عقل و تعطیل که تصاویر خراب‌کاری‌شان خبر داغ رسانه‌ها می‌شود، قضاوت نکنند. نه فقط کانادایی‌ها، که بیش از آنها، خاورمیانه‌ای‌ها انتظار دارند دیگران فکر نکنند همه مردان آن کشورها شبیه احمدی‌نژاد و قذافی و بشار اسد و همه زنان‌شان شبیه فاطمه رجبی‌اند.

______________________________________

عکس‌هایی از این آشوب را در روزنامه ونکوورسان ببینید.



منتشرشده در نیم‌نما

خرداد ۲۲، ۱۳۹۰

این ملّی-مذهبی‌ها؛ این ملّی-مذهبی‌ها

نسل این آدم‌ها تمام شد؛ منقرض شدند پشت سر هم.
رفتارهاشان بر اساس عقل حسابگرانه نیست؛ آدم تعجب می‌کند از این آدم‌هایی که سن و سال‌شان بالا رفته بود، اما تسلیم جبر روزگار نشده بودند. آدمی که سنی ازش می‌گذرد، دیگر کاری به این کارها ندارد. بعله. همان که همه می‌گویند؛ محافظه‌کار می‌شود. حتی خیلی وقت‌ها هم به غلط‌کردن می‌افتد از فکرها و آرمان‌ها و ایده‌هاش. می‌خواهم بگویم آرمان‌خواهی، به طور معمول، مال یک دوره‌ای از سن و سال آدم‌هاست.
اینها کی بودند؟ عزت‌الله سحابی، هاله سحابی، رضا علیجانی، علیرضا رضایی، و حالا هدی صابر؟ وای از هدی صابر
باور نمی‌کنم این آدم‌ها توی جغرافیایی زندگی کرده‌اند که من. از خودم شرمگین‌ام.

می‌گویند عزت‌الله سحابی در آخرین لحظات هوشیاری‌اش، بعد از شصت سال فعالیت سیاسی مستمرو خستگی‌ناپذیر، گفته است:
«زندگی مردم سخت شده‌است. خدا می‌داند که من چقدر برای ایران نگرانم! من دارم می‌میرم و کاری برای ایران نکردم.»

هدی صابر در بخشی از بیانه‌اش برای اعتصاب غذا گفته است:
«ما دو عضو خانواده فکری – سیاسی ملی – مذهبی در اعتراض به فاجعه روز چهارشنبه ۱۱ خرداد ماه ۹۰ و تهاجم منجر به مرگ فرزند اول سحابی بزرگ ... بدون طرح هیچ‌گونه مطالبه و خواسته شخصی، دست به اعتصاب غذای تر می‌زنیم ...»

آدم‌ها را بیش از شیوه زندگی‌کردن‌شان، می‌شود به شیوه مردن‌شان شناخت.
دست‌کم این شیوه از مردن، مشت محکمی به دهان من یکی بوده است؛
سر به زیر و سخت شرمگین‌ام.

خرداد ۲۱، ۱۳۹۰

مردان بربادرفته

"...این زن و دختر جوانی كه در آن كوچه، همسایه‌ی شماست و هر روز و هر ساعت روسری‌اش عقب‌تر می‌رود و مویش پریشان‌تر و لباسش تنگ‌تر می‌شود، از هر درنده‌ای و گزنده‌ای برای ناموس و جوان تو آسیبش بیشتر است... دختر خانمی كه یاد گرفته در كوچه و خیابان سوار دوچرخه شود، این دوچرخه را كه با لباس گشاد و مقنعه كه سوار نمی‌شود، او با لباس كوتاه و تنگ سوار این دوچرخه می‌شود و لباس كوتاه و تنگ این دختر روی زین دوچرخه با ایمان پسر جوان تو چه می‌كند؟" 

اینها را امام جمعه مشهد گفته است؛ کسی که (این کسی هر کسی نیست؛ یک روحانی است که سال‌ها در حوزه علمیه مشغول کتاب و دانش بوده است و احتمالا در دوران جوانی سودای ریاضت‌های طولانی و فنافی‌الله را هم داشته است) داده های موجود از دنیای واقعی را به این شکل کنار هم می‌چیند و دخترک نوجوان سرخوشی را از هر "درنده"ای "درنده‌تر" می‌داند و اندام همان دخترک تازه‌بالغ روی زین دوچرخه را دیگر آن‌قدر تحریک‌کننده می‌بیند که دیگر روی‌اش نمی‌شود بیشتر توضیح بدهد و فکر می‌کند با این اشاره دیگر همه می‌دانند آن اندام روی زین دوچرخه واقعا با ایمان پسران جوان "چه ها" که نمی‌کند، واقعا چه کسی است؟

آیت‌ا... سید احمد علم‌الهدی 67 ساله و خودش هم آیت‌ا...‌زاده است. در خانواده‌ای که نسل‌اندرنسل‌اش مشغول غور و تفحص در شریعت بوده‌ باشند، طبیعی است که هر یک به یکی از شاخه‌ها علاقه ویژه نشان دهند. یکی از شاخه‌های تخصصی آیت‌ا... که در آن دغدغه‌خاطر ویژه دارند، مسائل زنان است. شاید ایشان یکی از معدود کسانی باشد که طی سالهای اخیر بیش از هر کس دیگری باز مسئولیت سنگین هشدار درباره زنان را در جامعه به دوش کشیده است. ایشان همان کسی است که قبل‌تر هم گفته بود "زن بدحجاب پیاده نظام آمریکا و پیاده نظام اسراییل و همان نیرویی است که آمریکا و اسراییل وارد ایران کرده‌است، تا نظام و انقلاب را شکست دهد..." ایشان همچنین در سخنرانی درخشان دیگری بعد از اینکه پرچمدار تیم ایران در المپیک یکی از زنان ورزشکار بود، فرمود  "این که یک زن را به عنوان پرچمدار کاروان ورزشی ایران در المپیک، انتخاب کرده‌اند؛ دهن‌کجی به ارزش‌های دین مبین اسلام است. تثبیت ارزش‌ها زمینه‌ساز ظهور حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه‌است. ...نظام اسلامی که رأسش مقام رهبری، نایب امام زمان است و شعار رییس جمهور آن اللهم عجل لولیک الفرج است، نباید یک زن را به عنوان جلودار کاروان ورزشکاران ایرانی در المپیک معرفی کنند. اساساً جایگاه زن این نیست که قهرمان باشد. من چندی پیش اعلام کردم که شرکت زنها در مسابقات بین‌المللی خلاف مبانی دینی و اسلامی است؛ حالا دیگر کار را به جایی رسانده‌اند که نه تنها زنان را به مسابقات می‌فرستند، بلکه پرچمدار کاروان ورزشی هم آن‌ها را می‌کنند. این رویه باید خاتمه پیدا کند..." 

واقعا چه کسی پاسخگوی بر باد رفتن زندگی امثال این مردان خداست؟ کسانی که عمری را صرف آیت‌ا...شدگی کرده‌اند و کیست که نداند در این راه چه خون‌دل‌ها خورده‌اند و ریاضت‌ها کشیده‌اند و امساک‌ها کرده‌اند؛ آن وقت حالا که باید سن مرید و مرادی و شاه‌نشینی‌‌شان باشد، در 67 سالگی هنوز سودای جوانی دست از سرشان برنداشته است و آن‌چنان فشارهای سنگینی به آنها وارد می‌کند که زین دوچرخه در ذهن‌شان چنان تاویلاتی پیدا می‌کند و چنان فکر و ذهن‌شان را پر می‌کند که موضوع را مساله‌ای همه‌گیر می‌بینند که توی نماز جمعه باید درباره‌اش مفصلا بحث کنند و حتی باید در سطح ملی برای آنها راه چاره اندیشیده شود.

واقعا چه کسی پاسخگوی روزهای این‌چنین مردانی است که روزگاری خالص و مخلص با سودای خدمت به خلق خدا و با آرزوی فنای در راه حق‌تعالی پای در راه دین گذاشتند؟


منتشرشده در نیم‌نما

اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۰

در مرگ سیامک پورزند

تکان‌دهنده‌ترین خبر هفته‌های اخیر برای من، خبر خودکشی سیامک پورزند بود؛ از آن خبرها که چشم‌ام نمی‌توانست از روی آن بپرد، مغزم روی آن قفل می‌شد و وقتی هم که سراغ خبرهای دیگر رفتم، هنوز از اثر آن خبر، اتفاقی در قلب‌ام افتاده بود که دیگر قلب‌ام طپش طبیعی یادش رفته بود؛ خبر خودکشی سیامک پورزند پیرمرد هشتاد ساله، روزنامه‌نگار قدیمی و همسر مهرانگیز کار برای من از این نوع خبرها بود.

بعضی خبرها برای من مثل قانون همه یا هیچ‌اند؛ یعنی با بعضی اخبار آن‌چنان تکان می‌خورم که می‌تواند یک‌باره همه فکرها و ایده‌هایی را که کم‌کم و آرام و آرام و با تامل درباره موضوعی برای خودم رشته بودم، پنبه کند. خبر خودکشی این آدم برای من نه خبر مرگ شخص سیامک پورزند که خبر «خودکشی» پیرمرد هشتاد ساله‌ای بوده است که پنجاه سال پیش روزنامه‌نگاری را شروع کرده است؛ در دورانی که بسیاری از مردم ایران هنوز سواد نداشتند. 

آدمی که روزنامه‌نگاری را به عنوا شغل انتخاب ‌می‌کند، (آن هم پنجاه سال پیش) چه ویژگی‌هایی دارد؟
 اگر کسی روزنامه‌نگاری را «انتخاب» کند، آدم آرمان‌گرایی است؛ آدمی است که نه تنها تن به شرایط موجود نمی‌دهد، بلکه آن‌قدر در خودش احساس قدرت می‌کند تا بتواند جهان اطراف‌اش را تغییر بدهد. روزنامه‌نگاری اعتماد به خود و شناخت ارزش‌های خود می‌خواهد، روزنامه‌نگاری جسارت و شجاعت و صداقت می‌خواهد. انتخاب شغل روزنامه‌نگاری قلب بزرگ می‌خواهد؛ آن‌قدر که آدم احساس کند نسل آدمی‌زاد بیش از اینها از این دنیا حق دارد و شایسته زندگی بهتر است، که آدمی‌زاد لیاقت دانستن دارد، لیاقت لذت بیشتر و رنج کمتر دارد. روزنامه‌نگاری انتخاب کسی است که می‌خواهد در دنیای اطراف‌اش اثری بگذارد و می خواهد این اثر را با «نشر آگاهی» بگذارد. 

یکی پنجاه سال پیش انتخاب می‌کند روزنامه‌نگار باشد. به جای اینکه ایران را ترک کند، آن‌قدر بالا و پایین می‌شود تا بالاخره به سردبیری نشریه انجمن مهندسان راه  و ساختمان رضایت می‌دهد. در هفتاد سالگی دستگیر می‌شود.  ماه‌ها در زندان انفرادی می‌ماند. به 11 سال زندان محکوم می‌شود. به دلیل کهولت سن به خانه‌اش منتقل می‌شود به همراه مامور همیشگی. او که از نوجوانی در خارج از کشور تحصیل می‌کرده است، ممنوع‌الخروج می‌شود؛ در حالی که همسر و دو دخترش در خارج از ایران زندگی می‌کرده‌اند. وطنی که از نیم قرن قبل در سودای تغییرش بوده است، تبعیگاه‌اش می‌شود. به هشتاد سالگی نرسیده، خودش را از طبقه ششم ساختمان محل سکونت‌اش به پایین پرتاب می‌کند. هنوز هم در هشتاد سالگی آن‌قدر قوی هست و جسور هست و آرمانگراست که جرات خودکشی پیدا کند. اما این معنی برای منِ ناظر بیرونی است؛ برای خودش حتما انتهایی بوده است که دیگر تاب تحمل‌اش نبوده است.

بعضی اخبار برای من همه و هیچ دیدگاه‌ام درباره موضوعاتی خاص است؛ من سرزمینی را که این پیرمرد هشتاد ساله را به آستانه‌ای از درد رسانده است که خودش را از طبقه ششم به پایین پرت کند، هرگز نمی‌بخشم.


منتشرشده در نیم‌نما

اسفند ۲۸، ۱۳۸۹

دریاب دمی که با طرب می‌گذرد



در سالی که گذشت نه تنها دیکتاتورها و سیاستمداران طبق معمول سنگ تمام گذاشتند؛ بلکه طبیعت هم تا جایی که توانست زور خودش را جمع کرد تا هزاران کشته و میلیون‌ها بی‌خانمان تحویل جامعه بشری بدهد.

پنج مرداد سال گذشته، بدترین سیل تاریخ پاکستان باعث شد ده هزار مدرسه و یک‌و‌نیم میلیون خانه به علاوه پل‌ها و راه‌های بسیاری ویران شود. زلزله‌ای به بزرگی 8.9 ریشتر همین چند روز ژاپن را لرزاند و تا به حال بیش از 3200 کشته داده است و بیش از 8600 گمشده؛ ژاپنی که زلزله 8 ریشتری‌اش مثلا سه کشته برجا می‌گذاشته است، الان با خطر فاجعه‌باری روبروست؛ انفجار راکتورهای اتمی و احتمال یک فاجعه در تاریخ بشری. در این طرف دنیا هم مردم لیبی بیش از یک ماه و مردم بحرین کمتر از یک ماه است که دارند در خون خود قلت می‌زنند و دیکتاتورهایشان از هیچ نوع وحشی‌گری‌ای در حق‌شان فروگذار نکرده‌اند و سایر مردم دنیا هم نشستند دارند نگاه می‌کنند! در همین ایران خودمان هم آمار تقریبی‌ای وجود دارد که در نه ماهه اول سال، حدود 200 نفر در ایران اعدام شده‌اند. 78 نفر در سقوط هواپیمای ارومیه جان خود را از دست دادند . چهارشنبه گذشته هم خبر رسید در پی اعتراض زندانیان زندان قزل‌حصار کرج  به اعدام 10 نفر از هم‌بندی‌هایشان، ماموران زندان با زندانیان درگیر شده‌اند و تا امروز خبرها حاکی‌ست 80 زندانی کشته شده و 150 نفر هم وضعیت وخیمی دارند. این البته غیر از حدود 30 هزار کشته‌ای است که مردن‌شان در جاده‌ها تبدیل به یک روال سالانه شده است.

اما در همین سالی که گذشت، مصر و تونس و قرقیزستان، دیکتاتورهایشان را بیرون انداختند. 33 کارگر معدن در شیلی در عمق 2300 پایی زمین گرفتار شدند و بعد از 17 روز تلاش و بیم و امید، در صحنه‌ای تاریخی همگی زنده بیرون آورده شدند. ژولیان آسانژ کلی اسناد محرمانه پشت پرده دولت‌ها را در ویکی‌لیکس منتشر کرد و خواب خوش سیاست‌مداران را عمیقا آشفته کرد. حالا درست است که به اندازه اتفاقات بد نمی‌تواند ما را تکان بدهد و احساسات را به غلیان وادارد، اما بالاخره خبر خوش که هست. آخر چه کاری از دست ما برمی‌آمد مثلا؟ می‌توانستیم جلو زلزله ژاپن را بگیریم؟ می‌توانستیم سال قبل‌ترش جلوی زلزله هائیتی را که حدود 250 هزار کشته به جا گذاشت، بگیریم؟ شاید در بهترین حالت بتوانیم به عنوان انسان، در قالب نهادهای بین‌المللی مثلا جلو دیکتاتورهای لیبی و بحرین را بگیریم که هنوز آن را هم نگرفته‌ایم.
×
اما دنیا در گذر است؛ بسیار بی‌رحم‌تر از آنی است که انتظار شفقت در حق مردمان عصرمان را از او داشته باشیم و بسیار سرسخت‌تر از آنی که فکر کنیم می‌توانیم تغییرش بدهیم؛ دست‌کم ما در عمر خودمان نمی‌توانیم تغییرات محسوس در روند گذر این عالم ایجاد کنیم؛ تغییرات بزرگ عمرهای 400-500 ساله می‌خواهد که به عمر معمول یک نسل و دو نسل قد نمی‌دهد؛ او زورش از ما بیشتر است و همیشه یک برگ آس دارد تا ما را مات کند. همین بزرگ‌ترین درس طبیعت هم هست؛ دنبال خوشبختی توی چارچوب‌های بزرگ و کلان نباید گشت. لحظه‌های خوش را باید در مقیاس‌های کوچک پیدا کرد. هر چقدر کوچک‌تر، لذت‌بخش‌تر و شخصی‌تر و درنتیجه به‌یادماندنی‌تر؛ بله. دقیقا لذت‌ها شخصی‌شده، دیگر تنها معنای خوشبختی در این دنیای جفاکارند. لذت زندگی در یک خانواده خوب، یک صبحانه دورهمی یک روز تعطیل. یک غذای خوشمزه و سفره خوشگل، یک کیک توت‌فرنگی و گل آفتابگردان برای روز تولد، چای تازه‌دم بعدازظهر با کیک گردویی، یک رستوران تازه و کباب برگ، زیاد شدن حقوق سر ماه، انداختن یک رومیزی جدید روی میزناهارخوری، خریدن یک آینه قدی؛ همه‌شان خوشبختی‌های شخصی کوچکی هستند که گذر زندگی را رنگ می‌دهند و خوشبوش می‌کنند. اصلا چرا راه دور؟ همین سفره هفت‌سین روی میز و اولین روز بهار. 

منتشرشده در نیم‌نما

اسفند ۲۳، ۱۳۸۹

خوانندگی؛ شغل تمام‌وقت

من مخاطب غیر حرفه‌ای موسیقی هستم.  زیاد هم طرف‌دار پر و پاقرصی نیستم که مثلا بدانم چه خواننده‌ای الان خیلی محبوب است و چه آلبوم‌هایی روی بورس است. سال به دوازه ماه شاید چند روزی‌اش را فقط هوس موسیقی بکنم. 
×
کلیپ‌های مهرنوش را می‌بینم و فکر می‌کنم که از کلیپ‌های معمول لس‌آنجلسی، هم در شعر و موسیقی و هم در کلیپ یک سروگردن بالاتر است. نه خبری از یک عده دخترکان مانکن هست که نیمه‌عریان خودشان را جلوی دوربین، دسته‌جمعی تکان بدهند، نه از نورهای رقصان و رنگی. همه‌چیز ساده، آرام و دل‌نشین است. دست‌کم اینکه چیز آزاردهنده‌ای نه در شعر هست، نه در موسیقی و نه در کلیپ. همین که من می‌توانم یکی از آهنگ‌های او را ده بار هم پشت هم بشنوم و هنوز مشتاق شنیدن باز یازدهم باشم، برای من معیار قضاوت درباره کیفیت موسیقی‌اش است.
بی‌بی‌سی مصاحبه‌ای پخش می‌کند با سپیده رئیس‌سادات، خواننده‌ای که الان حدودا سی ساله است و تحصیلات آکادمیک‌اش درباره موسیقی در ایران و ایتالیا و حالا کانادا بوده است. صداش خوب است؛ خیلی خوب است. خیلی حس خوبی به من می‌دهد و با خودم فکر می‌کنم این آدم تا حالا کجا بوده است؟ توی ایتالیا به ایتالیایی‌ها (کسانی که فارسی بلد نیستند) آواز ایرانی یاد می‌دهد.  چند نفری هستند که روی زمین نشسته‌اند. سپیده لباس‌هایی با نقش‌های ایرانی به تن دارد، سه‌تارش دست‌اش و دیگران باهاش می‌خوانند: بوی جوی مولیان آید همی... یاد یار مهربان آید همی...
×
کنسرت دریا دادور می‌روم. کسی که در فرانسه موسیقی خوانده است و گرایش تخصصی‌اش در موسیقی، اپراست. صدای قوی و محکمی دارد و خیلی علاقمند است آهنگ‌های قدیمی و محلی ایرانی را بازخوانی کند یا اشعاری را انتخاب کند که بتواند با اپرا هم روی آنها مانور بدهد. انتخاب‌هایش هم خوب هستند؛ شعر کوچه فریدون مشیری، شعر زمستان اخوان ثالث.
حتما خیلی‌های دیگر هم هستند که من نمی‌‌شناسم‌شان و یک گوشه‌ای از این دنیا نشسته‌اند و دارند برای خودشان می‌خوانند و می‌زنند و ضبط می‌کنند و بالاخره زندگی‌شان را صرف موسیقی فارسی و ایرانی می‌کنند.
×
هیچ از این زن‌های خواننده نه آرایش‌های عجیب و غریب دارند نه حرکات عجیب و غریب. شعرهای خوب و آهنگ‌های خوب، موسیقی آنها را خیلی دل‌پذیر کرده است. فکر می‌کنم چقدر خوب که کم‌کم دارند خواننده‌های جوانی پیدا می‌شوند که هم صدای خوب و بسازی دارند و هم تحصیل کرده موسیقی‌اند. با موسیقی شرق و غرب آشنایند و استعداد و توانایی آواز خوب و دل‌نشین خواندن را هم دارند. دوست دارم فکر کنم شاید خیلی دور نباشد که اینها بتوانند جای خود را باز کنند و تکانی اساسی به آواز ایرانی (خصوصا خواننده‌های زن) بدهند. اما نمی‌دانم این امید چقدر می‌تواند به حقیقت بپیوندد؛ وقتی هر کدام  اینها در نقطه‌ای از جهان دارند زندگی و کار می‌کنند؟ وقتی همه اعضای گروه دریا دادور غیر ایرانی هستند و احتمالا مهم‌ترین بازار او شنوندگان اپرای فرانسوی هستند. وقتی سپیده رئیس‌سادات می گوید ترجیح می‌دهد با گروه‌های غیر ایرانی کار کند و البته اشاره می‌کند از باب جالب بودن تجربه‌اش. اما دلیل‌اش هر چه که باشد، در درازمدت به نفع موسیقی ایران نیست. به کسانی آواز ایرانی درس می‌دهد که فارسی نمی‌دانند. اینها هر کدام در نقطه‌ای از دنیا مثل یک درخت تنها، تک‌افتاده‌اند و دارند برای دل خودشان کار می‌کنند. 

چرا تعدادی از این همه ایرانی پول‌دار فرهنگ‌دوستی که در دنیا پراکنده‌اند نمی‌آیند شرکت بزرگی درست کنند تا از این خواننده‌های جوان و با‌استعداد حمایت کنند؟  تا انحصار را از دست کوجی زادوری و امثال‌هم دربیاورند؟ سرمایه‌گذاری در حوزه موسیقی، ابدا کار فی‌سبیل‌اللهی نیست. این احتمال قوی‌ای است که سرمایه‌گذارها بعد از مدتی بتوانند سود هم ببرند. اگر این فرهنگ‌دوستان پولدار پیدا بشوند که این آدم‌ها پراکنده در گوشه‌گوشه دنیا را دور هم جمع کنند و تمرکز بدهند و برای ضبط آهنگ و خواندن از آنها حمایت مالی کنند تا آنها بتوانند "خوانندگان تمام-وقت موسیقی فارسی" باشند، می‌توانند موسیقی فارسی را تکانی اساسی بدهند.

اگر اینها به تولید متمرکز نپردازند و کسی نباشد که پول بدهد که این آدم‌ها خواننده تمام‌وقت باشند، مثل یک شمع که هر کدام گوشه ای از این دنیای پهناور روشن شده‌اند، بعد از مدتی خاموش می‌شوند و هیچی‌به‌هیچی. دیگر آن روز شجریان‌ها و ناظری‌ها و کامکارها هم نیستند که آدم فکر کند بالاخره چیزی برای دل‌خوشی هست. نسل اینها هم که منقرض بشود، دیگر فقط همان کوجی زادوری و اعوان و انصار شبیه به او هستند که کشتی موسیقی ایرانی را به پیش می‌برند؛ اگر هنوز در میان قایق‌های پراکنده در اقیانوس‌های جهانٰ، کشتی‌ای هم باقی مانده باشد.


اسفند ۰۷، ۱۳۸۹

به یاد بابا

این را دو سال پیش در چنین روزی نوشته‌ بودم؛ وقتی بابا هنوز بود؛ دردکشان.
این روزها خیلی به یاد عزیزش هستم.
_______________________________________________


نسبت آدم‌ها با هم چیست؟
نسبت من با پدرم؟ با مادرم؟ با همسرم؟ خواهر و برادم و دیگران؟
چرا با درد و آسیب یکی از اینها این‌قدر آدم داغون می‌شود؟
نسبت من با پدرم چیست؟ چرا از نگاه دیگران اگر پدر من درد و رنجی داشته باشد، من باید سعی کنم که فراموش کنم؟
پدرم در بی‌انصافانه‌ترین شکل ممکن‌اش، نیمی از وجود من را تشکیل داده است. نیمی از جسم و تن من را. و نیمی از ژنتیک من را. و به تبع آن شاید نیمی از خلقیات و ویژگی‌های شخصیتی من را. او در بی‌انصافانه‌ترین شکل ممکن‌اش، "حداقل" نیمی از وجود من است؛ من با نیمه‌ی وجود خودم باید چه کنم؟ من اگر یک نیمه وجودم دارد با دردی ضجه‌آور از وجودم جدا می‌شود، چه جوری باید سعی کنم فراموش کنم؟ باور کنید او، یک کس "دیگر" نیست؛ او، خود "من" هستم..من دارم بخشی از وجود خودم را از دست می‌دهم...

بریدن بخشی از بدن‌ات، تکه، تکه، تکه، تکه... درد ندارد؟ می‌توانی نبینی؟ می‌توانی بگویی بس است دیگر؟ می‌توانی بگویی او کسی بیرون از من است و هر چقدر هم عزیز، ولی هنوز خودم سالم و زنده هستم؟
او کس "دیگر" نیست... او "من" هستم که دارم
تیکه
تیکه
تیکه
تیکه
خودم را از دست می‌دهم
و ذره
ذره
ذره
ذره
به نابودی نزدیک‌تر می‌شوم...


بابایی! هیچ‌وقت بهت گفته بودم از وقتی دختربچه هفت ساله‌ای بودم و فهمیده بودم تو توی هفت‌سالگی مادرت را ازدست دادی، چقدر برایت گریه کرده بودم؟ هیچ‌وقت بهت گفته بودم؟ هیچ‌وقت بهت گفته بودم که توی ذهن کوچولوی من جا نمی‌گرفت چطور یک آدم می‌تواند توی آن سن و سال بی‌مادر بزرگ بشود؟ و تنها و بی‌پناه توی دنیای به این بزرگی چی کار بکند؟
بابایی! هیچ‌وقت بهت نگفته بودم من آن روزها به خودم گفتم من باید به بابایم خیلی "محبت" کنم؟ من آن روزها تصمیم گرفتم جای محبت مادری را که هیچ‌وقت نداشتی، پر کنم. باورت می‌شود؟ توی هفت‌سالگی!

چی شد الان که بیست‌وهشت ساله‌ام اینها را یادم افتاد؟! همه می‌دانند من چقدر توی به یادآوردن خاطرات ضعیف‌ام. ولی چی شد اینها یادم آمد؟ چرا من همیشه فکر می‌کردم که دختر تو که نه، مادر تو هستم؟ چرا همیشه فکر می‌کردم باید مثل یک مادر به تو محبت کنم و از تو مراقبت کنم؟

بابا! رنج تو، من را و خودت را بس. چطور دنیا دلش راضی می‌شود به یک پسر بچه‌ی کوچولو را که توی زندگی 53 ساله‌اش بیشتر از اینکه خوشی داده باشد، درد داده است، امروزهم  این‌قدر رنج بدهد؟
بابا! بی‌انصافی است. تو! پسر کوچولوی دخترک‌ات، خیلی درد کشیده‌ای. از بچگی کار کرده‌ای و زحمت کشیده‌ای و دنبال روزهای خوش بوده‌ای. توی همه زندگی‌ات خیلی تلاش کردی این دردها را کنار بزنی و قوی و مردانه، با لذت زندگی کنی. و امروز می‌بینم که حق تو پسر کوچولوی زخم‌دیده‌ی زحمت‌کش من، این همه رنج مضاعف نیست. که انصاف نیست، که انصاف نیست که انصاف نیست...

ای کاش می‌توانستی اینها را بخوانی. می‌دانم اگر به آن خاطره هفت‌سالگی می‌رسیدی، اگر هنوز می‌توانستی یکی از اعضای بدنت را تکان بدهی و حرف بزنی، من را بغل می‌کردی (توی همین 28 سالگی‌ام، جلوی عالم و آدم!) و با لذت یک لبخند گنده به پهنای صورت می‌زدی و می‌گفتی: "عشق باباست دیگه" و منو محکم‌تر به خودت فشار می‌دادی.

بابایی! عشق بابا دل‌اش خون است. جگرش آتش گرفته است..قلب‌اش را پاره‌پاره کرده‌اند. عشق بابای تو، به نبودن‌ات  و درد کشیدن‌ات عادت نمی‌کند؛ به ذره‌ذره آب‌شدن تو عادت نمی‌کند. عشق بابای تو وقتی بغض‌اش می‌گیرد دیگر هیچ‌چیز نمی‌تواند بغض به این تلخی و سنگینی را از گلویش پایین ببرد. عشق بابای تو هیچ‌چیز دیگر نمی‌خواهد؛ فقط آرامش تو. آرامش تو. آرامش تو.

_____________________________________________________
امروزنوشت: ای کاش آرامش خودم را هم آرزو کرده بودم.

بهمن ۳۰، ۱۳۸۹

جان و دیگر هیچ

در میان عکس‌هایی که از مراسم تشییع پیکر صانع ژاله منتشر شده است، عکسی قابل تامل از فردی وجود دارد که جلو نرده‌های دانشگاه تهران دست‌اش را به نشانی پیروزی بالا برده است. کسی که کفن به تن دارد و صورت خودش را با چفیه کاملا پوشانده است. روی کفن‌اش نوشته است «لبیک یا خامنه‌ای».

به نظر نمی‌رسد عکاس، این عکس را اتفاقی گرفته باشد؛ سوژه دقیقا برای دوربین ژست گرفته است. صاف و شق‌ورق ایستاده است و با اینکه اصلا چشم‌هایش معلوم نیست، ولی از مدل بدن‌اش و به‌ویژه دست‌هایش خوب معلوم است ایستاده است تا ازش عکس گرفته شود. معلوم است مایل است پیروزی‌اش را در جایی ثبت ابدی کند. شاید پیروزی تشییع پیکر سنی‌مذهبی که روز 25 بهمن با شلیک مستقیم گلوله کشته شده بود. کسی که کارت بسیج برایش منتشر کردند و شریعتمداری در برنامه تلویزیونی درباره‌اش گفت برای من خبرهای خوبی می‌آورد! آیا این پیروزی نیست برای آنها؟ بگذریم.


نرده نرده، مثل میله‌های زندان بخش اعظم عکس را گرفته است. اما سوژه ما جلو نرده‌هاست. نرده‌ها پشت او هستند. او زندانی نیست. هرآنچه پشت آن نرده است، زندانی است. دانشگاه تهران، با دانشجویان‌اش با استادان‌اش و با همه مخلفات ریز و درشت‌اش پشت سر آن نرده‌ها جا مانده‌اند. نرده‌هایی که کسی جلو آن کفن‌پوش و چفیه‌به‌سر، خودش را پیروز میدان می‌داند و آیا کسی هست که بگوید او پیروز نیست و آنهایی که پشت نرده‌اند پیروزند؟

این سوژه با استتار در نشانه‌هایی ویژه (کفن پوشیدن در خیابان، چفیه به دور سر، پوشاندن تمام صورت) همزمان هم از خودش هویت‌زدایی کرده است و هم به خودش هویتی ویژه داده است. از خودش هویت‌زدایی کرده است چون همه مشخصه‌های متمایزکننده از دیگر انسان‌ها را پوشانده است؛‌ حتی اینکه او زن است یا مرد است هم چندان قابل تشخیص نیست. سرش کاملا پوشیده است؛ شاید زن باشد. اما در گوشه سمت راست ما که کفن‌اش کمی کنار رفته است، معلوم است زیر کفن تنها شلوار به پا دارد. به احتمال قوی‌تر مرد است. تمام سر و صورت کاملا پوشیده است با چفیه‌ای که رنگ سیاه و خاکستری، رنگ غالب آن است؛ پس صورت پوشیده‌اش هم توجه چندانی جلب نمی‌کند. ما از روی عکس چهره انسانی از سوژه نمی‌بینیم. تنها شکل تن‌اش انسانی است و باقی ویِژگی‌های متمایزکننده را از نظر پنهان کرده است. از ترس صورت‌اش را پوشانده یعنی؟ ولی آیا آدم ترسو کفن می‌پوشد، راه می‌افتد توی خیابان؟

نگاه از صورت‌ بی‌شکل و سیاه‌اش منحرف می‌شود به سمت لباس‌اش؛ کفن‌اش.توچشم‌ترین عنصر عکس، کفنی است که به تن سوژه ماست. کفن سفید است و در کنتراست با بلوز و شلوار و چفیه سیاه او قوی‌تر از سایر عناصر عکس معلوم است. و البته نوشته روی کفن؛ لبیک یا خامنه‌ای.شاید فقط یک نوجوان باشد که عضو بسیج مسجد محله‌شان است. بله. خیال خوش‌بینانه‌ای است. خوش‌بینانه؟ بدتر از این خیال ممکن نیست. 

او انسانی نیست که ما بتوانیم با او حرف بزنیم. این انسان‌نما هویت فردی و استقلال شخصی خودش را در لفافی استتار کرده است. سوژه، عکس انسانی نیست که گوشت و پوست و خون داردٰ؛ ایدئولوژی‌ای است که حرف آخر را با قاطعیت همان اول می‌زند و از همان اول هم خودش را پیروز میدان می‌داند؛‌خودش را «حق» می‌داند و باقی را «باطل». آن‌قدر حق که همان‌جور کفن‌پوش راه بیفتند جلو در دانشگاه تهران عکس پیروزمندانه بیندازد. دانشگاه. نماد عقلانیت و مدرنیته. همین است که هول به جان آدم می‌اندازد. او بیش از حد تصور هولناک است.

عکس ترسناک است. تکان‌دهنده است. رعب‌آور است. شاید اگر دست‌ِکم چشم‌هایش را می‌توانستیم ببینیم، کمتر می‌ترسیدیم. اما چشم‌هایش هم توی عکس سیاه است. تنها چیزی که از او می‌بینیم کفن‌اش است و نوشته‌ای که روشن کرده است چرا کفن‌پوش شده است. حرفی این میان نمانده است. او برای جنگیدن آمده است؛ جان‌اش را دارد وسط می‌گذارد. یک‌راست رفته است سر اصل مطلب؛ جان و دیگر هیچ.

منتشرشده در نیم‌نما

بهمن ۲۶، ۱۳۸۹

مصر


بهمن ۲۲، ۱۳۸۹

نشد که ما آنها باشیم

مردم مصر بعد از هیجده روز پایداری شبانه‌روزی در خیابان‌های قاهره و به ویژه میدان‌ التحریر، بالاخره حسنی مبارک رئیس‌جمهور سی ساله این کشور را وادار به کناره‌گیری از قدرت کردند. چنین تغییری در مصر قابل‌تامل‌تر و احتمالا تاثیر بین‌المللی آن بر کشورهای خاورمیانه بیش از تغییرات اخیر مثلا در تونس است. به این دلیل که مصر با جمعیت 75 میلیونی‌اش مغز متفکر جهان عرب و اسلام (سنی‌نشین) به شمار می‌رود و دانشگاه الازهر به عنوان مهم‌ترین مرکز مذهبی اسلامی در مصر قرار دارد.

اولین چیزی که برای مخاطب ایرانی بعد از شنیدن این خبر به ذهن می‌آید احتمالا حس حسرت است. چیزی در دل ما تکان می‌خورد، عضله‌های صورت‌مان به طرف پایین کش می‌آید، چشم‌هایمان به سوزش می‌افتد، لب‌هایمان به هم فشرده می‌شود و صدایی شبیه آه از بین لب‌هایمان خارج می‌شود. این همان حسی است که از شنیدن این خبر به ایرانی‌ای دست می‌دهد که می‌توانست مثل هزاران مصری در میدان التحریر، یک سال و نه پیش، او هم از شادی اشک بریزد. اما نشد که بشود.

بعد از ماجرای ایران، قرقیزستان بلند شد و رئیس‌جمهور دیکتاتورش را بیرون انداخت، بعد تونس بلند شد و حالا هم مصر. یعنی کمتر بودیم؟ یعنی کم انگیزه‌تر بودیم؟ نه که کمتر نبودیم که هیچ، خیلی هم بیشتر انگیزه داشتیم. فقط فرق مساله در تفاوت رفتار و عکس‌العمل طرف دیگر درگیری بود. دولت سکولار مبارک با وجود تسخیر 18 روزه پایتخت از سوی مخالفان، بلایی سر مردمش نیاورد که دیگران سر مردم ما آوردند.

کم‌کم که بیشتر فکر کنی، می‌بینی که آدم‌هایی که می‌رفتند توی خیابان، دیگر به جای خون توی رگ‌هایشان ترس جریان پیدا می‌کرد. بس که طرف مقابل با وحشیانه‌ترین شکل ممکن خشونت عریان و بی‌افساری را به تن وبدن مردم سرزمین خودش روانه کرده بود. آن‌قدر خون از سر و صورت و دست‌ها جاری شد و آن‌قدر بدن‌ها کبود شد و آن‌قدر گوشت‌های تن، فشرده و کوفته شد و آن‌قدر دستگیرشده‌ها شکنجه شدند که نه تنها از جسم‌‌شان که حتی دیگر از روح‌شان هم چیزی باقی نماند.

بعد به اینجا که برسی، دیگر حسرت نیست که در جان‌ات روان می‌شود. کم‌کم حسرت پیروزی مصری‌ها و تونسی‌ها جای خودش را به حسی می‌دهد که سرشار از نفرت‌ است؛ حسی که تمام ذهن و روان آدم را درمی‌نوردد. به رذالت فکر می‌کنی. به خشونت. به وحشی‌گری افسارگسیخته. به دروغ. به ریا. به شکنجه. به اشک چشم. به گوشت تن. به خون که به جای رگ، توی هزار و یک جای بی‌ربط دیگر جاری می‌شود. و به هر چیزی که در فرهنگ بشری زشت و مذموم است و فکرکردن به آنها درد را روانه استخوان‌های آدم می‌کند. به ضجه‌های‌ مادران فرزند ازدست ‌داده فکر می‌کنی. به بی‌هوشی پدرهایی که توی سردخانه جنازه غرق‌درخون بچه‌هایشان را شناسایی کردند. به بچه‌هایی که پشت در اوین برای دیدن بابا و مامان روزهای سرد و سخت را دست‌خالی برگشتند. به خون فکر می‌کنی. به درد. به درد استخوان‌سوز وحشی فکر می‌کنی. به ترس فکر می‌کنی،‌به ترس، به ترس، به ترس. به طناب دار فکر می‌کنی؛ طناب دار. طناب دار.

و انگار هرچقدر که دنیا تغییر کند،‌ برای تو روشن‌تر می‌شود در این یک سال و نه ماه بر ما و بر مردم ما چه گذشت که نشد که بشود.

بهمن ۱۹، ۱۳۸۹

استادان دانشگاه مضحکه چه کسانی؟

ششصد نفر از استادان دانشگاه که در همایش "اساتید، فرماندهان جنگ نرم" شرکت کرده بودند، بیانیه‌ای صادر کردند که از جهات بسیاری قابل‌تامل است. بیانیه بی‌نظیری که با خواندن‌اش آدم احساسات بسیار متناقضی را هم‌زمان می‌تواند تجربه کند. 

این ششصد استادی که ما نه نامی از آنها می‌دانیم و نه می‌دانیم استاد چه رشته‌هایی هستند و در چه دانشگاه‌هایی درس می‌دهند، به عنوان فرماندهان جنگ نرم در پاراگراف اول بیانیه‌شان "رسالت انقلابي و اسلامي" خودشان را "در قبال نظام اسلامي" زوشن می‌کنند. 

این استادان محترم در ادامه با کلمه و ترکیباتی که در یک سال اخیر در سخنرانی‌های شخص اول مکررا شنیده‌ایم، در 10 بند جملات مختلفی ساخته‌اند. کلمات و ترکیبات تازه‌ای که جملات این بیانیه را به نام 600 استاد دانشگاه، ساخته است، اینها هستند: فتنه/عناصر داخی/حامیان خارجی/معیار بصیرت/ نخبگان/9 دی/سوابق انقلابی/ مطرود/ کف خیابان/ عناصر خودفروخته/جهاد علمی/ جنبش نرم‌افزاری و...

یکی از خنده‌دارترین بخش‌های این بیانیه، بند سوم آن است. آنجا که این استادان بسیجی ادعای خارق‌العاده‌ای را مطرح کرده‌اند که بعید است برندگان نوبل فیزیک و شیمی و پزشکی حتی جرات فکرکردن به آن هم را داشته باشند. این دانشمندان یکتای عالم علم و دانش بشری، آمادگی خود را برای "در نورديدن مرزهاي دانش در تمام ابعاد" اعلام کرده‌اند و  "در همين راستا" از "مسئولان ذي‌ربط" خواسته‌اند "موانع موجود در جهت حركت شتابان و يافتن راه‌هاي ميان‌بر براي رسيدن به قله‌هاي علم و تكنولوژي برداشته شود."  حالا اگر این سوال برای شما مطرح است مسئولان ذی‌ربطی که باید بروند موانعی را که فتنه‌گران 88 سر راه این میان‌برها تا به قله نصب کرده‌اند، بردارند، دقیقا چه کسانی هستند، باید بدانید که آنها کسی نیستند. جز:  "رياست محترم جمهوري، شوراي محترم انقلاب فرهنگي و وزير محترم علوم، تحقيقات و فناوري". 

البته تصور نکنید که این استادان ذهن خود را تنها به موانع موجود در جاده‌خاکی‌های میان‌برهای منتهی‌به‌قله معطوف کرده‌اند. اگر شما مو می‌بینید، مطمئن باشید آنها کلاف مو می‌بینند. چون راه‌کار خودشان در این باره این است که همین مسوولان ذي‌ربط "موضوع تحول در علوم‌انساني" را "از شعار به برنامه" تبديل کنند؛ بلکه با این کار میان‌برهای جاده صاف شود و بدون اینکه مجبور باشند مسیری را که بشریت در حوزه علم و دانش دارد طی می‌کند، طی کنند، از میان‌برهای خاکی و سنگلاخ عبور کنند و "مرزهای دانش" را "در تمام ابعادش" درنوردند. آنها در ضمن، افتخار "پرچم‌داری" صاف‌کردن میان‌برها را هم اعطا کرده‌اند به: وزارت علوم.

این بیانیه البته به شکلی کاملا منطقی ادامه پیدا می‌کند و از وزیر علوم که بالاخره پرچم‌دار فتح قله‌های علم و دانش و درنوردیدن مرزهای دانش بشری است، خواسته شده آن سخنان خودش را درباره "گزينش متمركز اعضاي هيات علمي دانشگاه‌ها" جدی بگیرد. چون اگر این کار را جدی بگیرد، "تجارب ارزنده"ی کسب می‌کند که حتی می‌تواند "وضعيت گزينش دانشجوي دكتري را هم "سازماندهي" کند؛ چون احتمالا تنها در این صورت است که قله‌های مزبور ازجاده‌خاکی‌ها فتح می‌شود.

نکته قابل تقدیر و برجسته دیگر این بیانیه این است که این استادان همه‌فن‌حریف و کارشناس همه حوزه‌های سیاسی و اقتصادی و فرهنگی و اجتماعی و بین‌المللی نه تنها از "اقدام شجاعانه دولت خدمت‌گزار جهت اجراي طرح بزرگ و ملي هدفمند‌سازي يارانه‌ها" به‌طور كامل حمايت کرده اند، بلکه لازم دانسته‌اند "مواضع تیم مذاکره‌کنندگان هسته‌ای" را هم "در راستاي منويات رهبر معظم انقلاب و حقوق مسلم ملت بزرگ ايران" ارزیابی کرده، فلذا مراتب تشکرشان را هم از "جناب آقاي دكتر سعيد جليلي و هيات همراه" ابراز دارند!

فکر کردید بیانیه با تشکر از رئیس تیم مذاکره‌کننده هسته‌ای تمام می‌شود؟ یعنی از خودتان نمی‌پرسید چرا این ششصد فرمانده جنگ نرم باید اجازه بدهند شما در تصور باطل‌تان مبنی بر اینکه آنها هیچ از دنیای بین‌الملل سر در نمی‌آوردند باقی بمانید؟ بله. این خیال خام را از سرتان بیرون کنید. چون آنها نه تنها "حمايت خود را از مواضع به موقع، سريع و هوشيارانه دبيركل محترم حزب‌الله لبنان، سيدحسن نصرالله" هم  اعلام کرده‌اند، بلکه از "موج جديد خيزش ملت‌ها در كشور‌هاي عربي همچون تونس، مصر، يمن و اردن" که "مي‌تواند به افزايش قدرت امت اسلامي" منجر بشود هم اعلام حمایت کرده‌اند. در بند پایانی بیانیه هم فراموش نکرده‌اند که بر پایه مرغ همسایه غاز است، یادی از "ملت مقاوم، شجاع و مظلوم" مصر کنند و خواستار "فشار هرچه بيشتر به رژيم‌صهيونيستي و زمامداران روبه اضمحلال مصر براي رفع محاصره" از ملت مذکور شوند.

به اینجا که می‌رسم، نمی‌دانم بخندم به بلاهت و حماقتی که در سرتاسر این بیانیه موج می‌زند و خودم را آرام کنم که دارم تمرینات جمله‌سازی یک کارمند درجه‌چندم روابط عمومی وزارت علوم را می‌خوانم یا گریه کنم که این تصور وجود دارد که همان کارمند مزبور می‌تواند استادان دانشگاه را هم قاطی بازی حماقت‌بار و پاچه‌خوارانه خود و دستگاه‌اش کند.

منتشرشده درنیم‌نما

بهمن ۰۴، ۱۳۸۹

چرا مغزمان‌ د ر مقابل اعدام‌ها خشکیده است

دو زندانی سیاسی اعدام شدند، به همراه چهار نفر دیگر که جرم‌شان به نوشته سایت دادسرای عمومی تهران، جنسی بوده است.

فکر می‌کنیم چرا خبرهای اعدام این همه عادی شده است؟ ای بابا! شش نفر در مقابل 47 نفری که در طول دو هفته پیش اعدام شدند که چیزی نیست. تازه این در برابر 63 نفری که در طول سه ماه فقط در زندان وکیل‌آباد مشهد اعدام شدند هم  رقم کمتری است. اگر قرار است روضه‌خوانی شروع کنیم و به سر و سینه بزنیم، اصلا برویم سراغ آن 78 نفری که دو هفته پیش توی سقوط هواپیما توی ارومیه مردند. و با این استدلال که آنها نه قاتل بودند نه دزد بودند و نه قاچاقچی، سعی کنیم خودمان را به ناراحتی واداریم. بعد فکر می‌کنیم ای بابا هفتادوهشت نفر که در برابر 168 کشته پارسال در سقوط هواپیمای دیگری در نزدیکی قزوین رقمی به حساب نمی‌آید. کار ما از دعا و توسل و  دخیل دیگر گذشته است. اصلا چرا راه دور برویم؟ فقط در مهرماه سال گذشته بیش از دو هزار و سیصد نفر در جاده‌ها کشته شدند و در طول فقط هفت ماه 14 هزار و 605 نفر در جاده‌ها کشته شدند. می‌فهمید این یعنی چی؟ یعنی به طور متوسط روزی هفتاد کشته فقط در جاده‌ها!

و بعد این طوری است که ما –یعنی سیستم پیچیده ذهنی ما- تصمیم می‌گیرد به جای خواندن بیانیه‌های دادگستری تهران درباره اعدام‌ها، خبر مربوط به هفته مد در برلین را پیگیری کند و به جای اینکه ببیند علی صارمی و جعفر کاظمی چه کسانی بوده‌اند، عکس‌های خانواده پهلوی در مراسم یادبود علیرضا پهلوی را نگاه کند و به جای غصه‌خوردن برای اعدام مردی ( محمدعلی حاج‌آقایی) که محل تولدش با محل تولد پدرت یکی بوده است، عکس‌های تولد دوست‌اش را در فیس‌بوک ورق بزند.

حالا به فرض که برای کشته‌ها هم گریبان چاک کردیم، برای به‌اصطلاح زنده‌ها چه کنیم؟ اگر یک ایرانی، سنی بین بیست تا سی سال داشته باشد، قاچاقچی و دزد و قاتل نشده باشد، یا پوسترهای سازمان مجاهدین پخش نکرده باشد، یا توی سقوط هواپیما کشته نشده باشد یا در تصادفات جاده‌ای توی ماشین‌اش له نشده باشد، باز هم جای خوشحالی برای آدم باقی نمی‌گذارد. چون خیلی احتمال دارد که هنوز به 32 سالگی نرسیده است، جزو همان دسته از کسانی باشد که از سکته قلبی راهی دیار باقی می‌شوند. پس وضعیت زنده‌هایش که این‌قدر اسف‌بار است، ما را چه به برسروسینه کوبیدن برای مرده‌هایش؟

انگار بعد از این پاراگراف، از خودم خوشحال‌ام که کشف کرده‌ام چرا در مقابل خبر اعدام‌ها این‌همه بی‌تفاوت هستم...

بعد اما چیزهای جدیدی به ذهنم می‌رسد از تئوری‌هایی که همیشه برای تحلیل رفتار آدم‌ها استفاده می‌کنم؛ آدم‌ها روش‌هایی را برای مقابله با رویدادهای زندگی انتخاب می‌کنند که کم‌ترین آسیب را به آنها بزند؛ چه جسمی و چه روحی و روانی.

مساله در این است که ما آن قسمت از مغزمان را آف کرده‌ایم. ما دیگر اخبار مربوط به کشتن و اعدام‌کردن و شکنجه‌کردن را باز نمی‌کنیم که بخوانیم. چطور باید با این همه آسیب روانی و روحی کنار آمد؟ وقتی انگار که هیچ‌کاری از کسی برنمی‌آید؟ شاید ناآگاهانه است، اما مغز ما آن قسمت را که بیش از همه در معرض آسیب و فشار است، خاموش می‌کند و رفتار ما را طوری تنظیم می‌کند تا حدالامکان اطلاعات به آن بخش حساس نرسد تا زیر دوش گریه‌های بلند نکنیم، تا درد نپیچد توی گردن‌مان، توی قفسه سینه‌هامان، توی کمرمان، تا چشم‌هامان مات نشود، تا دست‌ها و پاهامان کرخت نشود؛ تا سکته نکنیم از غم  و درد و بی‌پناهی و ذلت.

مغز ما جایی را در ما خاموش می‌کند یا حتی شاید حسی را در ما برای همیشه می‌کشد، برای اینکه ما را چند صباحی بیشتر به نفس‌کشیدن و ادای زنده‌ها را درآوردن مجاب کند. انصاف بدهید به روح و روان خودتان. چطور می‌توانید بشنوید همسر جعفر کاظمی بگوید "امروز صبح برای ملاقات رفتیم کارت هم پر کردیم برگشتنداما به ما گفتند که اعدامش کردند. به شما زنگ می‌زنیم، اگر بخواهیم جنازه تحویل بدهیم. بروید راحت باشید. دیگر کار تمام شده است..." بعد فکر کنید هنوز می‌توانید در این دنیا لب‌تا ن را به خنده باز کنید و چیزی به نام نفس را همچنان بکشید؟

انصاف بدهید به ما. ما در بهترین حالت فقط تا سی‌ودو سالگی وقت داریم.

دی ۱۹، ۱۳۸۹

علیرضا پهلوی

چه می‌شود که یک نفر اسلحه می‌گذارد توی دهان‌اش و شلیک می‌کند؟
وقت‌هایی بوده است که هزار هزار غم و درد توی گلویم سنگینی کرده است و نتوانستم حرف بزنم. گلویم باد کرده است و راه نفسم را بسته است و هی فکر کردم چه‌طور باید راه گلو را باز کنم؟ با چی؟
هیچ تا به حال به اثربخشی این روش فکر نکرده بودم؛
گلوله‌ای که از دهان به گلو شلیک می‌شود، بغض‌های فروخورده و حرف‌های نگفته و دردهای جان‌سوز را در آنی با خودش می‌برد.
اگر حتی در صدهزارم ثانیه‌ای قبل از مرگ احساس کنی راه گلویت باز شده است، شاید که با آرامش جان بدهی.

آذر ۲۵، ۱۳۸۹

باد ما را با خود بُرد

روز تاسوعا در چابهار بمبی منفجر می‌شود و بلافاصله گروه جندا... مسئولیت آن را به عهده می‌گیرد و حتی تصویر بمب‌گذاران انتحاری را هم منتشر می‌کند. تصویر دو جوان-نوجوانی که بمب به خودشان بسته‌اند نباید بیش از هیجده سال باشد. در این میان عده‌ای دادشان بلند می‌شود که ای وای، ببینید این گروه تروریستی چطور نوجوان‌ها را شست‌وشوی مغزی می‌دهد و از آنها برای عملیات انتحاری سوءاستفاده می‌کند.

افراد گروه جندا... چه کسانی هستند؟ مگر غیر از این است که آنها هم ایرانی‌اند؟ مگر غیر از این است که نه تنها سرکرده‌شان –عبدالمالک ریگی- متولد بعد از انقلاب بوده، بلکه تابه‌امروز هر تصویری از اعضای این گروه دیده‌ایم، همگی جوانانی بوده‌اند که قاعدتا کمتر از سی سال عمر داشته‌اند؟ اعضای این گروه در کره ماه که متولد نشده‌اند و در سیاره مریخ هم بزرگ نشده‌اند. افراطی‌گری را هم از افغانستان و پاکستان یاد نگرفته‌اند. درست است که آنها بلوچ‌اند، اما در همین سرزمین متولد شده‌اند و همین‌جا اجتماعی شده‌اند. هر چه یاد گرفته‌اند از فرهنگ رایج همین مملکت بوده است و هر چه بر آنها رفته است، نتیجه مستقیم سیاست‌گذاری عاملان و آمران همین خاک بوده است. آنها تروریست‌اند چون بمب به خودشان می‌بندند و باعث کشته و زخمی شدن بسیاری از انسان‌های بی‌گناه می‌شوند.
×
همین چند روز پیش در مسجد میدان فلسطین تهران عده‌ای از بچه‌های کوچک دبستانی را جمع کرده‌اند و کارت عضویت بسیج به آنها داده‌اند. روز قبل‌ترش همایش شیرخواران حسینی برگزار کرده‌اند و کودکان تازه‌متولدشده را لباس‌های خاص پوشانده‌اند و از آنها –برای تداعی وقایع عاشورا- عکس‌ها می‌گیرند. دل‌شان می‌خواهد از کودکستان و دبستان بچه‌ها با فرهنگ شهادت آشنا کنند و به کتاب‌های درسی  چاشنی فرهنگ عالی شهادت اضافه کنند. بعد تعجب می‌کنند که گروه جندا... از کدام سوراخ درآمده است؟



بالاخره نمی‌شود یک روز حسین فهمیده را رهبر دانست و اسوه شهامت و نماینده تمام شهدای هشت سال جنگ معرفی‌اش کرد و روز دیگر کسان دیگری را که عملی مشابه او انجام می‌دهند، تروریست و جنایت‌کار نامید. آن نوجوانان عضو جندا... را هم با ایده مبارزه با حکومت ظالم و وعده بهشت برین بمب به تن‌اش می بندند و می‌فرستندش وسط مردم بی‌گناه و بی‌نوا. فعل، یک فعل واحد است؛ بستن مواد منفجره به خود و در پی عقیده‌ای خود را فدا کردن. ولی در یک گفتمان اسم‌اش عملیات استشهادی است و در گفتمان دیگر، انتحاری است. مهم این نام‌گذاری‌های سوری نیست که بالاخره نتیجه این اعمال به نفع عده‌ای، و به ضرر عده‌ای دیگر است؛ آنچه خطرناک است و اثرش را با آب زمزم هم نمی‌توان شست، حک کردن این نوع افراطی‌گری‌ها در ذهن  و روح بچه‌های معصوم است؛ دیگر اینکه فرداروزی اسم اعمال چنین کودکانی، استشهادی باشد یا انتحاری چه اهمیتی برای این نسل به‌فنارفته دارد؟

آذر ۱۱، ۱۳۸۹

بمیرید. بمیرید. از این درد بمیرید

این همه خبر مرگ این روزها، به اندازه خبر مرگ آن دخترک یازده ساله هول‌ناک نبود.
فیلم آن زن که توی خیابان جلو چشم ملت، مردی را هی چاقو می‌زند، آن‌قدر هول‌ناک نبود.
به دار کشیدن شهلا آن‌قدر هولناک نبود. 

نه
هیچ‌کدام اندازه‌ی قلب ترکیده‌ی آن دخترک یازده‌ساله هول‌ناک نبود.
با هیچ واژه‌ای نمی‌شود گفت.
با هیچ جمله‌ای
با هیچ ضجه‌ای
با هیچ ضجه‌ای
نمی‌شود این درد را نوشت.

قلب دخترک از ترس پاره شده است...
قلب‌اش
قلب‌اش
قلب کوچیک‌اش
قلب یازده‌ساله‌اش
ق
ل
ب
ش
از 
ترس
از
درد
از
وحشت

پ
ا
ر
ه


شد
.
.
.

آذر ۰۱، ۱۳۸۹

افراطیون سنگربه‌سنگر فتح می‌کنند

مدیران سایت بالاترین در اقدامی جدید تصمیم گرفتند لینک‌هایی که به زعم آنها مذهبیون را ناراحت می‌کند، از صفحه اول سایت حذف کنند. این تصمیم جار و جنجال‌های بسیاری در میان کاربران این سایت پرطرف‌دار فارسی به وجود آورد. مذهبیون از مدیران سایت سپاسگزار بودند و غیرمذهبیون این اقدام بالاترین را تسلیم‌شدن در مقابل مذهبی‌های افراطی می‌دانستند؛ عده‌ای خوشحال از پیروزی و عده‌ای خشمگین از شکست.

در بخش نظرسنجی سایت بی‌بی‌سی فارسی درباره معیارهای انتخاب اسم برای فرزندان، می‌بینیم که نظرات توصیه‌شده خوانندگان که رای بیشتری دارند، نظراتی است که از اسم‌های مذهبی حمایت کرده‌اند و اسم‌های ایرانی و غیر اسلامی را متعلق به خلاف‌کاران دانسته‌اند. چنین رویه‌ای در بخش نظرسنجی بی‌بی‌سی فارسی در گذشته به ندرت اتفاق افتاده است.

البته ماجرا تنها همین نیست. اتفاقی که در فضای مجازی در حال رخ‌دادن است، از آخرین سنگرهایی است که از سوی افراطیون فتح می‌شود. سنگرهای قبلی به‌ویژه دانشگاهه‌ها و آموزش و پرورش بوده‌اند؛ چندی پیش رئیس بسیج اعلام کرد که این سازمان می‌خواهد با تغییراتی در محتوای کتاب‌های درسی، موضوع شهادت را برای بچه‌ها پر رنگ‌تر کند. قبل‌ترها صادق محصولی این سوال برای‌ش پیش آمده بود که چرا از مهدکودک‌ها عمیات انتحاری را به بچه‌ها آموزش نمی‌دهند. قبل‌تر از آن هم خبر رسیده بود که معاون وزیر آموزش و پرورش در سفر به شهر قم در نشستی با رئیس، معاونان و مدیران ارشد دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم، به بررسی محتوای کتاب‌های درسی پرداخته است. بعدتر نیز خبر آمد که وزارت آموزش پرورش تصمیم گرفته در تمامی مدارس کشور یک روحانی مستقر کند تا علاوه بر برگزاری نماز جماعت، بتوانند به‌جای معلمان پرورشی، به سئوالات و شبهات دانش‌آموزان پاسخ دهند. در میانه همین اخبار بود که احمدی نژاد، اعتبار راه اندازی  ده هزار مدرسه قرآنی را به حساب مدارس سراسر کشور واریز کرد.
*
چندی قبل مادر وبلاگ‌نویسی که می‌گفت فقط در نوجوانی نماز خوانده است، نوشت دخترک سه‌ساله‌اش که مهدکودک می‌رود، شب که رفته بخوابد روی تخت‌اش ایستاده، دست‌اش را گذاشته روی سینه‌اش و دارد می‌گوید یا حسین. یا حسین.
*
مساله این نیست که بالاترین و بی‌بی‌سی فارسی هم به دست مذهبی‌های افراطی فتح شده است. مساله این است که فضای مجازی فارسی زبان "هم" به‌سادگی به سایر جبهه‌های فتح‌شده توسط این افراطیون پیوسته است. ایدئولوژی‌زده‌های افراطی در هر تاریخ و جغرافیایی که قدرت را به دست گرفته‌اند، نسلی را به نابودی کشانده‌اند. فتح‌کردن سنگرهای مجازی اتفاقا از آن جهت قابل‌توجه است که خط بطلانی بر ساده‌لوحی کسانی می‌کشد که فکر می‌کنند در قرن بیست و یک دیگر هیچ تفکر افراطی‌ای نمی‌تواند سامان بگیرد و اعمال زور کند. مساله در اکثریت و اقلیت طرفداران یک تفکر نیست؛ مساله در "سازمان‌یافتگی" اقلیتی است که بر انبوه اکثریت سازمان‌نیافته پیروز می‌شوند.


منتشرشده در نیم‌نما

آبان ۰۹، ۱۳۸۹

سردار! عشق شهادتی یا شقاوت؟

محمد رضا نقدی، فرمانده بسیج می‌گوید مطالبه اصلی این سازمان از مسئولان آموزش و پرورش، گسترش فرهنگ شهادت در کتاب‌های درسی دانش‌آموزان است. ایشان فکر می‌کند محتوای درس آموزش دفاعی "خشک و کلاسیک" است و بسیج قصد دارد از طریق وارد کردن موضوع شهادت، "این کتاب ها را از حالت خشک در بیاورد".

مگر شهادت موضوع خیسی است که با اضافه‌کردن‌اش، کتاب‌های درسی از خالت خشک دربیایند؟ البته این از آقایانی که خودشان را شهیدان زنده می‌دانند و رهبرشان آن طفل سیزده‌ساله‌ای است که به جای اینکه پشت نیمکت در حال درس خواندن باشد یا توی زمین فوتبال مشغول بازی کردن، نارنجک به خودش می‌بندد و زیر تانک می‌رود، شاید بعید نباشد. اینها به جای اینکه فکر کنند وظیفه یک دولت تامین رفاه و نیازهای اولیه شهروندان  و برنامه‌ریزی‌های آموزشی و تفریحی برای کودکان و نوجوانان است، "امیدشان به بچه‌های دبستانی" است و از سیزده‌ساله‌ها هم انتظار دارند خودشان را زیر تانک بندازند تا قصه رشادت‌ها را در جبهه‌های حق علیه باطل آن‌چنان پرسوز و گداز کنند تا کسی حتی به ذهن‌اش هم نرسد بپرسد چرا جنگ با کشور همسایه در قرن بیست‌ویکم باید هشت سال طول بکشد و حاصل‌اش تغییر نام تمام کوچه و پس‌کوچه‌های ایرانِ درندشت، به نام یک شهید باشد؟ جنگی که بعضی سرداران اش مثل همت‌ها و باکری‌ها از جان مایه گذاشتند و بعضی سرداران دیگرش، یا در حال به‌آب‌و‌آتیش‌زدن خود برای صندلی ریاست‌جمهوری‌اند و یا در حال مترکردن واحدهای بی‌شمار برج‌هایی که در شمال تهران ساخته‌اند.

شهادت کشته‌شدن در راه خداست. فعل‌اش "کشته‌شدن" است و هدف‌اش "راه خدا"ست. ظاهرا آقای نقدی و هم‌مسلکان‌شان تعیین می‌کنند راه خدا همان راهی است که مسئولان نظام مقدس جمهوری‌اسلامی سی سال است در حال پیمودن آن هستند. بالاخره می‌بینند زورشان که به فرزندان انقلاب –به ویژه دهه شصتی‌ها- که نمی‌رسد و امروز اصلی‌ترین دشمنان‌شان همان کسانی هستند که روزگاری قرار بوده است اعضای ارتش بیست میلیونی باشند. پس خوب است که با وعده حوری‌های ترگل و ورگل بهشتی و جوی شیرعسل بروند سر وقتِ بچه‌ها و نوجوان‌ها و دبستانی‌ها و دبیرستانی‌ها.

البته سردار نقدی بدون هماهنگی قبلی این حرف‌ها را نزده است. قبل‌تر هم وزیر آموزش و پرورش از برنامه‌های این وزارتخانه از وارد کردن موضوع ایثار و شهادت در کتاب‌ها ی درسی خبر داده بود. ایشان در واقع مسئولیت خودشان را در همین رابطه، احداث "اتوبان شهادت و انسانیت" تعریف کرده بودند. یکی نیست از این پدرآمرزیده بپرسد اگر احداث اتوبان وظیفه آموزش و پرورش است پس فلسفه وجودی وزیر محترم راه و ترابری چیست؟ اگر شهادت با انسانیت مترادف است چرا همسران باکری و همت بی‌عقل خطاب می‌شوند و از اصابت گاز فلفل بی‌هوش می‌شوند و بچه‌های آن شهدا به جرم دفاع از مادرشان دستگیر می‌شوند؟

آخر کجای دنیا می‌نشینند برنامه‌ریزی می‌کنند تا به بچه‌های خودشان –مهم‌ترین دارایی هر سرزمین و ملت برای رشد و بالندگی- یاد بدهند خودشان را به کشتن بدهند؛ برای اینکه عده‌ای  در این دو روز دنیا شکم‌های خودشان را کمی بیشتر فربه کنند و زندان‌های‌شان را از فرزندان این کشور بیشتر پر کنند و خیابان آزادی‌شان را از خون‌های بیشتری گلگون کنند؟

اما هرچقدر هم این تصمیمات با قساوت و سنگدلی و بی‌رحمی گرفته شده باشد، آقایانِ محترمِ عشقِ نارنجک و بمب اتم، کور خوانده‌اند. هر چقدر هم فکر کنند با شستشوی مغزی بچه‌های معصوم و مظلوم می‌توانند پایه‌های تخت سلطنت‌شان را مستجکم‌تر کنند، به ریش همه دیکتاتورهای دنیا خندیده‌اند. دهه شصتی‌هایی با پدر و مادرهای معمولا ایدئولوژی‌زده‌ی انقلابی، که هر کدام دست‌کم یک شهید اگر در فامیل خود ندیده باشند حتما از در و همسایه دیده اند و کودکی‌شان را با آژیر خطر و فرار توی پناهگاه‌ها و قصه‌های پرسوز و گداز جنگی گذرانده‌اند، امروز این‌طوری از آب درآمده‌اند. چرا این آقایان فکر می‌کنند بچه‌های اینها و فرزندان این نسل ایران، با رشد و پیشرفت گیج‌کننده تکنولوژی و با والدینی که از هر نوع ایدئولوژی‌ای بیزارند، باز هم قرار است برای این آقایان نارنجک به خودشان ‌بندند؟

منتشرشده در نیم‌نما