اسفند ۰۷، ۱۳۸۹

به یاد بابا

این را دو سال پیش در چنین روزی نوشته‌ بودم؛ وقتی بابا هنوز بود؛ دردکشان.
این روزها خیلی به یاد عزیزش هستم.
_______________________________________________


نسبت آدم‌ها با هم چیست؟
نسبت من با پدرم؟ با مادرم؟ با همسرم؟ خواهر و برادم و دیگران؟
چرا با درد و آسیب یکی از اینها این‌قدر آدم داغون می‌شود؟
نسبت من با پدرم چیست؟ چرا از نگاه دیگران اگر پدر من درد و رنجی داشته باشد، من باید سعی کنم که فراموش کنم؟
پدرم در بی‌انصافانه‌ترین شکل ممکن‌اش، نیمی از وجود من را تشکیل داده است. نیمی از جسم و تن من را. و نیمی از ژنتیک من را. و به تبع آن شاید نیمی از خلقیات و ویژگی‌های شخصیتی من را. او در بی‌انصافانه‌ترین شکل ممکن‌اش، "حداقل" نیمی از وجود من است؛ من با نیمه‌ی وجود خودم باید چه کنم؟ من اگر یک نیمه وجودم دارد با دردی ضجه‌آور از وجودم جدا می‌شود، چه جوری باید سعی کنم فراموش کنم؟ باور کنید او، یک کس "دیگر" نیست؛ او، خود "من" هستم..من دارم بخشی از وجود خودم را از دست می‌دهم...

بریدن بخشی از بدن‌ات، تکه، تکه، تکه، تکه... درد ندارد؟ می‌توانی نبینی؟ می‌توانی بگویی بس است دیگر؟ می‌توانی بگویی او کسی بیرون از من است و هر چقدر هم عزیز، ولی هنوز خودم سالم و زنده هستم؟
او کس "دیگر" نیست... او "من" هستم که دارم
تیکه
تیکه
تیکه
تیکه
خودم را از دست می‌دهم
و ذره
ذره
ذره
ذره
به نابودی نزدیک‌تر می‌شوم...


بابایی! هیچ‌وقت بهت گفته بودم از وقتی دختربچه هفت ساله‌ای بودم و فهمیده بودم تو توی هفت‌سالگی مادرت را ازدست دادی، چقدر برایت گریه کرده بودم؟ هیچ‌وقت بهت گفته بودم؟ هیچ‌وقت بهت گفته بودم که توی ذهن کوچولوی من جا نمی‌گرفت چطور یک آدم می‌تواند توی آن سن و سال بی‌مادر بزرگ بشود؟ و تنها و بی‌پناه توی دنیای به این بزرگی چی کار بکند؟
بابایی! هیچ‌وقت بهت نگفته بودم من آن روزها به خودم گفتم من باید به بابایم خیلی "محبت" کنم؟ من آن روزها تصمیم گرفتم جای محبت مادری را که هیچ‌وقت نداشتی، پر کنم. باورت می‌شود؟ توی هفت‌سالگی!

چی شد الان که بیست‌وهشت ساله‌ام اینها را یادم افتاد؟! همه می‌دانند من چقدر توی به یادآوردن خاطرات ضعیف‌ام. ولی چی شد اینها یادم آمد؟ چرا من همیشه فکر می‌کردم که دختر تو که نه، مادر تو هستم؟ چرا همیشه فکر می‌کردم باید مثل یک مادر به تو محبت کنم و از تو مراقبت کنم؟

بابا! رنج تو، من را و خودت را بس. چطور دنیا دلش راضی می‌شود به یک پسر بچه‌ی کوچولو را که توی زندگی 53 ساله‌اش بیشتر از اینکه خوشی داده باشد، درد داده است، امروزهم  این‌قدر رنج بدهد؟
بابا! بی‌انصافی است. تو! پسر کوچولوی دخترک‌ات، خیلی درد کشیده‌ای. از بچگی کار کرده‌ای و زحمت کشیده‌ای و دنبال روزهای خوش بوده‌ای. توی همه زندگی‌ات خیلی تلاش کردی این دردها را کنار بزنی و قوی و مردانه، با لذت زندگی کنی. و امروز می‌بینم که حق تو پسر کوچولوی زخم‌دیده‌ی زحمت‌کش من، این همه رنج مضاعف نیست. که انصاف نیست، که انصاف نیست که انصاف نیست...

ای کاش می‌توانستی اینها را بخوانی. می‌دانم اگر به آن خاطره هفت‌سالگی می‌رسیدی، اگر هنوز می‌توانستی یکی از اعضای بدنت را تکان بدهی و حرف بزنی، من را بغل می‌کردی (توی همین 28 سالگی‌ام، جلوی عالم و آدم!) و با لذت یک لبخند گنده به پهنای صورت می‌زدی و می‌گفتی: "عشق باباست دیگه" و منو محکم‌تر به خودت فشار می‌دادی.

بابایی! عشق بابا دل‌اش خون است. جگرش آتش گرفته است..قلب‌اش را پاره‌پاره کرده‌اند. عشق بابای تو، به نبودن‌ات  و درد کشیدن‌ات عادت نمی‌کند؛ به ذره‌ذره آب‌شدن تو عادت نمی‌کند. عشق بابای تو وقتی بغض‌اش می‌گیرد دیگر هیچ‌چیز نمی‌تواند بغض به این تلخی و سنگینی را از گلویش پایین ببرد. عشق بابای تو هیچ‌چیز دیگر نمی‌خواهد؛ فقط آرامش تو. آرامش تو. آرامش تو.

_____________________________________________________
امروزنوشت: ای کاش آرامش خودم را هم آرزو کرده بودم.

بهمن ۳۰، ۱۳۸۹

جان و دیگر هیچ

در میان عکس‌هایی که از مراسم تشییع پیکر صانع ژاله منتشر شده است، عکسی قابل تامل از فردی وجود دارد که جلو نرده‌های دانشگاه تهران دست‌اش را به نشانی پیروزی بالا برده است. کسی که کفن به تن دارد و صورت خودش را با چفیه کاملا پوشانده است. روی کفن‌اش نوشته است «لبیک یا خامنه‌ای».

به نظر نمی‌رسد عکاس، این عکس را اتفاقی گرفته باشد؛ سوژه دقیقا برای دوربین ژست گرفته است. صاف و شق‌ورق ایستاده است و با اینکه اصلا چشم‌هایش معلوم نیست، ولی از مدل بدن‌اش و به‌ویژه دست‌هایش خوب معلوم است ایستاده است تا ازش عکس گرفته شود. معلوم است مایل است پیروزی‌اش را در جایی ثبت ابدی کند. شاید پیروزی تشییع پیکر سنی‌مذهبی که روز 25 بهمن با شلیک مستقیم گلوله کشته شده بود. کسی که کارت بسیج برایش منتشر کردند و شریعتمداری در برنامه تلویزیونی درباره‌اش گفت برای من خبرهای خوبی می‌آورد! آیا این پیروزی نیست برای آنها؟ بگذریم.


نرده نرده، مثل میله‌های زندان بخش اعظم عکس را گرفته است. اما سوژه ما جلو نرده‌هاست. نرده‌ها پشت او هستند. او زندانی نیست. هرآنچه پشت آن نرده است، زندانی است. دانشگاه تهران، با دانشجویان‌اش با استادان‌اش و با همه مخلفات ریز و درشت‌اش پشت سر آن نرده‌ها جا مانده‌اند. نرده‌هایی که کسی جلو آن کفن‌پوش و چفیه‌به‌سر، خودش را پیروز میدان می‌داند و آیا کسی هست که بگوید او پیروز نیست و آنهایی که پشت نرده‌اند پیروزند؟

این سوژه با استتار در نشانه‌هایی ویژه (کفن پوشیدن در خیابان، چفیه به دور سر، پوشاندن تمام صورت) همزمان هم از خودش هویت‌زدایی کرده است و هم به خودش هویتی ویژه داده است. از خودش هویت‌زدایی کرده است چون همه مشخصه‌های متمایزکننده از دیگر انسان‌ها را پوشانده است؛‌ حتی اینکه او زن است یا مرد است هم چندان قابل تشخیص نیست. سرش کاملا پوشیده است؛ شاید زن باشد. اما در گوشه سمت راست ما که کفن‌اش کمی کنار رفته است، معلوم است زیر کفن تنها شلوار به پا دارد. به احتمال قوی‌تر مرد است. تمام سر و صورت کاملا پوشیده است با چفیه‌ای که رنگ سیاه و خاکستری، رنگ غالب آن است؛ پس صورت پوشیده‌اش هم توجه چندانی جلب نمی‌کند. ما از روی عکس چهره انسانی از سوژه نمی‌بینیم. تنها شکل تن‌اش انسانی است و باقی ویِژگی‌های متمایزکننده را از نظر پنهان کرده است. از ترس صورت‌اش را پوشانده یعنی؟ ولی آیا آدم ترسو کفن می‌پوشد، راه می‌افتد توی خیابان؟

نگاه از صورت‌ بی‌شکل و سیاه‌اش منحرف می‌شود به سمت لباس‌اش؛ کفن‌اش.توچشم‌ترین عنصر عکس، کفنی است که به تن سوژه ماست. کفن سفید است و در کنتراست با بلوز و شلوار و چفیه سیاه او قوی‌تر از سایر عناصر عکس معلوم است. و البته نوشته روی کفن؛ لبیک یا خامنه‌ای.شاید فقط یک نوجوان باشد که عضو بسیج مسجد محله‌شان است. بله. خیال خوش‌بینانه‌ای است. خوش‌بینانه؟ بدتر از این خیال ممکن نیست. 

او انسانی نیست که ما بتوانیم با او حرف بزنیم. این انسان‌نما هویت فردی و استقلال شخصی خودش را در لفافی استتار کرده است. سوژه، عکس انسانی نیست که گوشت و پوست و خون داردٰ؛ ایدئولوژی‌ای است که حرف آخر را با قاطعیت همان اول می‌زند و از همان اول هم خودش را پیروز میدان می‌داند؛‌خودش را «حق» می‌داند و باقی را «باطل». آن‌قدر حق که همان‌جور کفن‌پوش راه بیفتند جلو در دانشگاه تهران عکس پیروزمندانه بیندازد. دانشگاه. نماد عقلانیت و مدرنیته. همین است که هول به جان آدم می‌اندازد. او بیش از حد تصور هولناک است.

عکس ترسناک است. تکان‌دهنده است. رعب‌آور است. شاید اگر دست‌ِکم چشم‌هایش را می‌توانستیم ببینیم، کمتر می‌ترسیدیم. اما چشم‌هایش هم توی عکس سیاه است. تنها چیزی که از او می‌بینیم کفن‌اش است و نوشته‌ای که روشن کرده است چرا کفن‌پوش شده است. حرفی این میان نمانده است. او برای جنگیدن آمده است؛ جان‌اش را دارد وسط می‌گذارد. یک‌راست رفته است سر اصل مطلب؛ جان و دیگر هیچ.

منتشرشده در نیم‌نما

بهمن ۲۶، ۱۳۸۹

مصر


بهمن ۲۲، ۱۳۸۹

نشد که ما آنها باشیم

مردم مصر بعد از هیجده روز پایداری شبانه‌روزی در خیابان‌های قاهره و به ویژه میدان‌ التحریر، بالاخره حسنی مبارک رئیس‌جمهور سی ساله این کشور را وادار به کناره‌گیری از قدرت کردند. چنین تغییری در مصر قابل‌تامل‌تر و احتمالا تاثیر بین‌المللی آن بر کشورهای خاورمیانه بیش از تغییرات اخیر مثلا در تونس است. به این دلیل که مصر با جمعیت 75 میلیونی‌اش مغز متفکر جهان عرب و اسلام (سنی‌نشین) به شمار می‌رود و دانشگاه الازهر به عنوان مهم‌ترین مرکز مذهبی اسلامی در مصر قرار دارد.

اولین چیزی که برای مخاطب ایرانی بعد از شنیدن این خبر به ذهن می‌آید احتمالا حس حسرت است. چیزی در دل ما تکان می‌خورد، عضله‌های صورت‌مان به طرف پایین کش می‌آید، چشم‌هایمان به سوزش می‌افتد، لب‌هایمان به هم فشرده می‌شود و صدایی شبیه آه از بین لب‌هایمان خارج می‌شود. این همان حسی است که از شنیدن این خبر به ایرانی‌ای دست می‌دهد که می‌توانست مثل هزاران مصری در میدان التحریر، یک سال و نه پیش، او هم از شادی اشک بریزد. اما نشد که بشود.

بعد از ماجرای ایران، قرقیزستان بلند شد و رئیس‌جمهور دیکتاتورش را بیرون انداخت، بعد تونس بلند شد و حالا هم مصر. یعنی کمتر بودیم؟ یعنی کم انگیزه‌تر بودیم؟ نه که کمتر نبودیم که هیچ، خیلی هم بیشتر انگیزه داشتیم. فقط فرق مساله در تفاوت رفتار و عکس‌العمل طرف دیگر درگیری بود. دولت سکولار مبارک با وجود تسخیر 18 روزه پایتخت از سوی مخالفان، بلایی سر مردمش نیاورد که دیگران سر مردم ما آوردند.

کم‌کم که بیشتر فکر کنی، می‌بینی که آدم‌هایی که می‌رفتند توی خیابان، دیگر به جای خون توی رگ‌هایشان ترس جریان پیدا می‌کرد. بس که طرف مقابل با وحشیانه‌ترین شکل ممکن خشونت عریان و بی‌افساری را به تن وبدن مردم سرزمین خودش روانه کرده بود. آن‌قدر خون از سر و صورت و دست‌ها جاری شد و آن‌قدر بدن‌ها کبود شد و آن‌قدر گوشت‌های تن، فشرده و کوفته شد و آن‌قدر دستگیرشده‌ها شکنجه شدند که نه تنها از جسم‌‌شان که حتی دیگر از روح‌شان هم چیزی باقی نماند.

بعد به اینجا که برسی، دیگر حسرت نیست که در جان‌ات روان می‌شود. کم‌کم حسرت پیروزی مصری‌ها و تونسی‌ها جای خودش را به حسی می‌دهد که سرشار از نفرت‌ است؛ حسی که تمام ذهن و روان آدم را درمی‌نوردد. به رذالت فکر می‌کنی. به خشونت. به وحشی‌گری افسارگسیخته. به دروغ. به ریا. به شکنجه. به اشک چشم. به گوشت تن. به خون که به جای رگ، توی هزار و یک جای بی‌ربط دیگر جاری می‌شود. و به هر چیزی که در فرهنگ بشری زشت و مذموم است و فکرکردن به آنها درد را روانه استخوان‌های آدم می‌کند. به ضجه‌های‌ مادران فرزند ازدست ‌داده فکر می‌کنی. به بی‌هوشی پدرهایی که توی سردخانه جنازه غرق‌درخون بچه‌هایشان را شناسایی کردند. به بچه‌هایی که پشت در اوین برای دیدن بابا و مامان روزهای سرد و سخت را دست‌خالی برگشتند. به خون فکر می‌کنی. به درد. به درد استخوان‌سوز وحشی فکر می‌کنی. به ترس فکر می‌کنی،‌به ترس، به ترس، به ترس. به طناب دار فکر می‌کنی؛ طناب دار. طناب دار.

و انگار هرچقدر که دنیا تغییر کند،‌ برای تو روشن‌تر می‌شود در این یک سال و نه ماه بر ما و بر مردم ما چه گذشت که نشد که بشود.

بهمن ۱۹، ۱۳۸۹

استادان دانشگاه مضحکه چه کسانی؟

ششصد نفر از استادان دانشگاه که در همایش "اساتید، فرماندهان جنگ نرم" شرکت کرده بودند، بیانیه‌ای صادر کردند که از جهات بسیاری قابل‌تامل است. بیانیه بی‌نظیری که با خواندن‌اش آدم احساسات بسیار متناقضی را هم‌زمان می‌تواند تجربه کند. 

این ششصد استادی که ما نه نامی از آنها می‌دانیم و نه می‌دانیم استاد چه رشته‌هایی هستند و در چه دانشگاه‌هایی درس می‌دهند، به عنوان فرماندهان جنگ نرم در پاراگراف اول بیانیه‌شان "رسالت انقلابي و اسلامي" خودشان را "در قبال نظام اسلامي" زوشن می‌کنند. 

این استادان محترم در ادامه با کلمه و ترکیباتی که در یک سال اخیر در سخنرانی‌های شخص اول مکررا شنیده‌ایم، در 10 بند جملات مختلفی ساخته‌اند. کلمات و ترکیبات تازه‌ای که جملات این بیانیه را به نام 600 استاد دانشگاه، ساخته است، اینها هستند: فتنه/عناصر داخی/حامیان خارجی/معیار بصیرت/ نخبگان/9 دی/سوابق انقلابی/ مطرود/ کف خیابان/ عناصر خودفروخته/جهاد علمی/ جنبش نرم‌افزاری و...

یکی از خنده‌دارترین بخش‌های این بیانیه، بند سوم آن است. آنجا که این استادان بسیجی ادعای خارق‌العاده‌ای را مطرح کرده‌اند که بعید است برندگان نوبل فیزیک و شیمی و پزشکی حتی جرات فکرکردن به آن هم را داشته باشند. این دانشمندان یکتای عالم علم و دانش بشری، آمادگی خود را برای "در نورديدن مرزهاي دانش در تمام ابعاد" اعلام کرده‌اند و  "در همين راستا" از "مسئولان ذي‌ربط" خواسته‌اند "موانع موجود در جهت حركت شتابان و يافتن راه‌هاي ميان‌بر براي رسيدن به قله‌هاي علم و تكنولوژي برداشته شود."  حالا اگر این سوال برای شما مطرح است مسئولان ذی‌ربطی که باید بروند موانعی را که فتنه‌گران 88 سر راه این میان‌برها تا به قله نصب کرده‌اند، بردارند، دقیقا چه کسانی هستند، باید بدانید که آنها کسی نیستند. جز:  "رياست محترم جمهوري، شوراي محترم انقلاب فرهنگي و وزير محترم علوم، تحقيقات و فناوري". 

البته تصور نکنید که این استادان ذهن خود را تنها به موانع موجود در جاده‌خاکی‌های میان‌برهای منتهی‌به‌قله معطوف کرده‌اند. اگر شما مو می‌بینید، مطمئن باشید آنها کلاف مو می‌بینند. چون راه‌کار خودشان در این باره این است که همین مسوولان ذي‌ربط "موضوع تحول در علوم‌انساني" را "از شعار به برنامه" تبديل کنند؛ بلکه با این کار میان‌برهای جاده صاف شود و بدون اینکه مجبور باشند مسیری را که بشریت در حوزه علم و دانش دارد طی می‌کند، طی کنند، از میان‌برهای خاکی و سنگلاخ عبور کنند و "مرزهای دانش" را "در تمام ابعادش" درنوردند. آنها در ضمن، افتخار "پرچم‌داری" صاف‌کردن میان‌برها را هم اعطا کرده‌اند به: وزارت علوم.

این بیانیه البته به شکلی کاملا منطقی ادامه پیدا می‌کند و از وزیر علوم که بالاخره پرچم‌دار فتح قله‌های علم و دانش و درنوردیدن مرزهای دانش بشری است، خواسته شده آن سخنان خودش را درباره "گزينش متمركز اعضاي هيات علمي دانشگاه‌ها" جدی بگیرد. چون اگر این کار را جدی بگیرد، "تجارب ارزنده"ی کسب می‌کند که حتی می‌تواند "وضعيت گزينش دانشجوي دكتري را هم "سازماندهي" کند؛ چون احتمالا تنها در این صورت است که قله‌های مزبور ازجاده‌خاکی‌ها فتح می‌شود.

نکته قابل تقدیر و برجسته دیگر این بیانیه این است که این استادان همه‌فن‌حریف و کارشناس همه حوزه‌های سیاسی و اقتصادی و فرهنگی و اجتماعی و بین‌المللی نه تنها از "اقدام شجاعانه دولت خدمت‌گزار جهت اجراي طرح بزرگ و ملي هدفمند‌سازي يارانه‌ها" به‌طور كامل حمايت کرده اند، بلکه لازم دانسته‌اند "مواضع تیم مذاکره‌کنندگان هسته‌ای" را هم "در راستاي منويات رهبر معظم انقلاب و حقوق مسلم ملت بزرگ ايران" ارزیابی کرده، فلذا مراتب تشکرشان را هم از "جناب آقاي دكتر سعيد جليلي و هيات همراه" ابراز دارند!

فکر کردید بیانیه با تشکر از رئیس تیم مذاکره‌کننده هسته‌ای تمام می‌شود؟ یعنی از خودتان نمی‌پرسید چرا این ششصد فرمانده جنگ نرم باید اجازه بدهند شما در تصور باطل‌تان مبنی بر اینکه آنها هیچ از دنیای بین‌الملل سر در نمی‌آوردند باقی بمانید؟ بله. این خیال خام را از سرتان بیرون کنید. چون آنها نه تنها "حمايت خود را از مواضع به موقع، سريع و هوشيارانه دبيركل محترم حزب‌الله لبنان، سيدحسن نصرالله" هم  اعلام کرده‌اند، بلکه از "موج جديد خيزش ملت‌ها در كشور‌هاي عربي همچون تونس، مصر، يمن و اردن" که "مي‌تواند به افزايش قدرت امت اسلامي" منجر بشود هم اعلام حمایت کرده‌اند. در بند پایانی بیانیه هم فراموش نکرده‌اند که بر پایه مرغ همسایه غاز است، یادی از "ملت مقاوم، شجاع و مظلوم" مصر کنند و خواستار "فشار هرچه بيشتر به رژيم‌صهيونيستي و زمامداران روبه اضمحلال مصر براي رفع محاصره" از ملت مذکور شوند.

به اینجا که می‌رسم، نمی‌دانم بخندم به بلاهت و حماقتی که در سرتاسر این بیانیه موج می‌زند و خودم را آرام کنم که دارم تمرینات جمله‌سازی یک کارمند درجه‌چندم روابط عمومی وزارت علوم را می‌خوانم یا گریه کنم که این تصور وجود دارد که همان کارمند مزبور می‌تواند استادان دانشگاه را هم قاطی بازی حماقت‌بار و پاچه‌خوارانه خود و دستگاه‌اش کند.

منتشرشده درنیم‌نما