پرستو سلام
خیلی وقت بود که میخواستم یه نامه طولانی برات بنویسم و از احساسی که درباره تو دارم بهت بگم.
حالا بیش از پنج هفته است که بازداشتی و امروز اطلاعیهای دیدم که احساس کردم چقدر احتیاج دارم بهت بنویسم.
دیدم یکی از پستهای اخیر وبلاگت درباره مرگ پدرت بوده است. نوشتهای:
بیماری طولانی و مرگ پدر. دیدن نابودی انسان. درکِ زوال جسمْ پیش از مرگ. جانی که روز به روز کم میشد.. مواجههام با این پروسهٔ دردناک آسیبپذیرم کرده. آنقدر که دارم ذرهذره میمیرم. مرگاندیشام و مرگپذیر. حتی هوس مرگ میکنم که از ملال زندگی خلاص شوم. گذر زمان کمکی نکرده؛ کماش نکرده. میدانم. بیمارم. عمیقاً افسردهام. درگیرم با پوچی مطلق. برای ساختن هدفهای کوچک هم انگیزهای ندارم. ولی برای تغییر وضعیت باید کاری کنم. شاید قدم اول همین نوشتن باشد؟
پرستو؛
حالت رو میدونم؛ با همه وجود درک کردهام "دیدن نابودی انسان" یعنی چی، زندگی کردهام "درک زوال جسم پیش از مرگ" یعنی چی؛ آن هم نابودی جسم انسان عزیزی که "پدر" است... میفهمم وقتی می گی "دارم ذره ذره میمیرم" یعنی چی.
سه سال از مرگ پدر من گذشته و آن چیزی به او رفته که به پدر تو و در این سه سال آن چیزی به من رفته که به تو... انگار من این کلمات تو را نوشتهام : "هوس مرگ میکنم که از ملال زندگی خلاص شوم. گذر زمان کمکی نکرده؛ کماش نکرده... عمیقا افسردهام. درگیرم با پوچی مطلق".
دارم فکر میکنم چطور داری سلول انفرادی را تاب میآری؟ میدونم دیگه بعد از چنین غم عظیمی هیچچیز توی دنیا آنقدرها هم سنگین نیست. اما مساله اینه که من میدونم تمام توش و توانات از دست رفته؛ مثل من که پنج سال بعد از بیماری پدرم و سه سال بعد از مرگش هنوز قد راست نکردهام. خیلی وقته دیگر تحمل هیچ دردی رو ندارم. خیلی وقته که از اون آدم خیلی قوی گذشته اثری باقی نمونده. اصلا اگر هم بخوام از توانم خارج است، یارای مقاومت در مقابل حوادث رو کاملا از دست دادهام. مرگ یه عزیز چنان انرژیای از آدم میگیره که دیگه در مقابل طوفانهای زندگی نمیشه محکم ایستاد و مقاومت کرد.
حتی تازگیها فهمیدم دیگر آن آدم مسئولیتپذیر و وظیفهشناسی که همه میتوانستند روی او حساب کنند هم نیستم. بعد دیدم تخمین ابعاد خسارتی که این این اندوه عظیم بر جسمام و روحم وارد وارد کرده، هنوز کامل نیست و هنوز اثراتی هست که بهشان آگاه نشدهام.
هیچوقت در باورم نبود غم بتونه چنین ویران و خاکسترم بکنه...
پرستو؛ نمیدونی چقدر میفهمم داره چی به سر جسم و روحات میآد.
پرستو؛ هیچوقت از نزدیک ندیدهمت؛ هرچند که دوستان مشترک زیادی داریم و دورادور همدیگر رو میشناسیم. اما در این لحظه از زمان، همه قلبم با توئه.
پرستو؛ حالا که دارم اینها رو مینویسم دختر یک سال ونیمهام داره سعی میکنه سیبی رو که من با پوست گاز زدهام با چاهار تا دندون بالا و چاهار تا دندون پایینش گاز بزنه. فکر نمیکنه هیچ کار ناممکنی وجود داره و با اراده خستگیناپذیرش همیشه منو شگفتزده میکنه.
دوست داشتم دختری داشته باشم که حضورش تغییری در جهان اطرافش بده، دختری که همیشه بودنش برای آدمهای اطرافش اثرگذار باشه و دختری که "انسان" براش مهم باشد و برای چیزهایی که براش مهمند با آرامش و منطقی مثالزدنی مبارزه بکنه.
میدونی دوست داشتم اسم دخترم رو بگذارم پرستو؟
میدونی تو تنها پرستویی هستی که میشناسم؟
2 نظر:
):
مریم جانم.. اشکم رو درآوردی.
ارسال یک نظر
شما چی فکر می کنید؟