اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۹

به مادر فرزاد کمانگر؛ در روز جهانی مادر



من کردی بلد نیستم.
نمی‌دانم بچه‌های کرد مادران‌شان را چه جوری صدا می‌زنند؟

نمی‌دانم تو را به چه نامی بنامم که صدایم و لحن‌ام برایت آشنا باشد.خواستم به تو نامه بنویسم. امروز روز جهانی مادر است. همه جای دنیا مادرها در حال خندیدن و کادو گرفتن و خوش‌گذراندن‌اند.اما سحرگاه امروز پسر تو و چهار کرد دیگر را در زندان اوین اعدام کرده‌اند؛ این هدیه روز مادر توست.

امروز خیلی نفس کشیدن سخت شده است. فرزاد و شیرین و بقیه بچه‌های من نبودند؛ اما نمی‌دانم چرا دقیقا از امروز صبح هر چی زور می‌زنم نفس بکشم انگار یک مشت محکم نفس‌ام را توی گلویم گیر انداخته است و هر چی هن‌وهن می‌کنم، باز خیلی سخت بیرون می‌آید. هر بار که با زور بیرون می‌آید خجالت می‌کشم که هنوز نفس من دارد درمی‌آید. الان چه جوری دارند نفس تو رو از توی سینه‌ات بیرون می‌کشند که خفه نشی؟ دارند توی صورت‌ات می‌کوبند؟ دارند بهت می‌گویند گریه کن که شاید اشک راه نفس‌ات را باز کند؟ می‌تونی گریه کنی؟ همین روز قبلش ساعت 4 عصر با فرزادت حرف زدی. مگر می‌توانی الان باور کنی چند ساعت بعد تن‌اش بالای دار، بی‌کس و بی‌خبر، توی گرگ و میش سحر با باد خنک صبح به راست و چپ چرخیده؟ این روزها تهران هوا خنک شده است.  شاید اندازه کامیاران سرد نیست،‌اما کسی را اگر برای دار زدن بیرون ببرند حتما یخ می‌کند، به‌خصوص که روز قبلش مثل همیشه با مادرش حرف زده باشد و به‌خصوص که بهش گفته باشند بی‌گناهی و زود آزاد می‌شوی... این حق تو نبود یعنی بغلش کنی تا سردش نشه؟ این حق تو نبود؟

یکی چنگ انداخته است توی سینه‌ام و هی دارد فشار می‌دهد و هی مثل اختاپوس دست‌هایش را می‌آورد طرف گلویم و راه نفس‌ام را می‌بندد. چرا گریه نمی‌کنی؟ باور نکرده‌ای؛ مگه نه؟ مثل مادر آرش رحمانی‌پور؛ همان روزی که رفته بود دم اوین برای ملاقات و فهمیده بود همان صبح اعدام‌اش کرده‌اند. تا باور نکنی نمی‌تونی گریه کنی. الان همه اهل محل حتما توی خانهتان جمع شده‌اند و دارند می‌زنند توی صورت تو و می‌گویند گریه کن... گریه کن؛ ‌شاید اگر اشک از جشم‌هایت‌ بجوشد، از فشار دستی که دارد سینه‌ها و گلویت را فشار می‌دهد، راه فراری پیدا کنی و خفه نشوی.

می‌دانم آن چیزی که به سینه تو چنگ انداخته است چه حسی بهت داده است. با این سینه‌ها، شب و نصفه شب به فرزاد شیر داده بودی... به همان بچه‌ای که لب‌هایش را می‌چسباند به سینه تو و می‌مکید و می‌مکید و دلت از درد و لذت به هم می‌پیچید. انگار الان هم چیزی دارد از سینه تو می‌مکد؛ اما این بار کودکی نیست که با جان تو درآمیخته بوده است. این بار چیزی است که شیره جان‌ات را دارد از نوک سینه‌هایت بیرون می‌کشد. چقدر درد دارد... چرا ولت نمی‌کند؟ چرا هر چی به سینه‌ات می‌کوبی نمی‌توانی بیرون بکشی‌اش؟ این چیه عین اختاپوس چنگ انداخته است دارد جان‌ات را قطره‌قطره با درد و درد و درد از نوک سینه‌هایت به بیرون می‌کشد... چرا ول نمی‌کند؟ چرا ول نمی‌کند؟

چرا نمی‌گذارد نفس بکشم...  ولم کن... ولم کن لعنتی...
انگار امروز یکی چنگ انداخته است و سینه‌هایم را دارد فشار می‌دهد...

1 نظر:

مرجان گفت...

نتونستم جلوي اشكهامو بگيرم
كاش خونشون پايمال نشه

ارسال یک نظر

شما چی فکر می کنید؟