مردم مصر بعد از هیجده روز پایداری شبانهروزی در خیابانهای قاهره و به ویژه میدان التحریر، بالاخره حسنی مبارک رئیسجمهور سی ساله این کشور را وادار به کنارهگیری از قدرت کردند. چنین تغییری در مصر قابلتاملتر و احتمالا تاثیر بینالمللی آن بر کشورهای خاورمیانه بیش از تغییرات اخیر مثلا در تونس است. به این دلیل که مصر با جمعیت 75 میلیونیاش مغز متفکر جهان عرب و اسلام (سنینشین) به شمار میرود و دانشگاه الازهر به عنوان مهمترین مرکز مذهبی اسلامی در مصر قرار دارد.
اولین چیزی که برای مخاطب ایرانی بعد از شنیدن این خبر به ذهن میآید احتمالا حس حسرت است. چیزی در دل ما تکان میخورد، عضلههای صورتمان به طرف پایین کش میآید، چشمهایمان به سوزش میافتد، لبهایمان به هم فشرده میشود و صدایی شبیه آه از بین لبهایمان خارج میشود. این همان حسی است که از شنیدن این خبر به ایرانیای دست میدهد که میتوانست مثل هزاران مصری در میدان التحریر، یک سال و نه پیش، او هم از شادی اشک بریزد. اما نشد که بشود.
بعد از ماجرای ایران، قرقیزستان بلند شد و رئیسجمهور دیکتاتورش را بیرون انداخت، بعد تونس بلند شد و حالا هم مصر. یعنی کمتر بودیم؟ یعنی کم انگیزهتر بودیم؟ نه که کمتر نبودیم که هیچ، خیلی هم بیشتر انگیزه داشتیم. فقط فرق مساله در تفاوت رفتار و عکسالعمل طرف دیگر درگیری بود. دولت سکولار مبارک با وجود تسخیر 18 روزه پایتخت از سوی مخالفان، بلایی سر مردمش نیاورد که دیگران سر مردم ما آوردند.
کمکم که بیشتر فکر کنی، میبینی که آدمهایی که میرفتند توی خیابان، دیگر به جای خون توی رگهایشان ترس جریان پیدا میکرد. بس که طرف مقابل با وحشیانهترین شکل ممکن خشونت عریان و بیافساری را به تن وبدن مردم سرزمین خودش روانه کرده بود. آنقدر خون از سر و صورت و دستها جاری شد و آنقدر بدنها کبود شد و آنقدر گوشتهای تن، فشرده و کوفته شد و آنقدر دستگیرشدهها شکنجه شدند که نه تنها از جسمشان که حتی دیگر از روحشان هم چیزی باقی نماند.
بعد به اینجا که برسی، دیگر حسرت نیست که در جانات روان میشود. کمکم حسرت پیروزی مصریها و تونسیها جای خودش را به حسی میدهد که سرشار از نفرت است؛ حسی که تمام ذهن و روان آدم را درمینوردد. به رذالت فکر میکنی. به خشونت. به وحشیگری افسارگسیخته. به دروغ. به ریا. به شکنجه. به اشک چشم. به گوشت تن. به خون که به جای رگ، توی هزار و یک جای بیربط دیگر جاری میشود. و به هر چیزی که در فرهنگ بشری زشت و مذموم است و فکرکردن به آنها درد را روانه استخوانهای آدم میکند. به ضجههای مادران فرزند ازدست داده فکر میکنی. به بیهوشی پدرهایی که توی سردخانه جنازه غرقدرخون بچههایشان را شناسایی کردند. به بچههایی که پشت در اوین برای دیدن بابا و مامان روزهای سرد و سخت را دستخالی برگشتند. به خون فکر میکنی. به درد. به درد استخوانسوز وحشی فکر میکنی. به ترس فکر میکنی،به ترس، به ترس، به ترس. به طناب دار فکر میکنی؛ طناب دار. طناب دار.
و انگار هرچقدر که دنیا تغییر کند، برای تو روشنتر میشود در این یک سال و نه ماه بر ما و بر مردم ما چه گذشت که نشد که بشود.
0 نظر:
ارسال یک نظر
شما چی فکر می کنید؟