دی ۱۹، ۱۳۸۸

رهبر من آن مادر 75 ساله است

سی نفر از مادران عزادار (گروهی که فرزندان‌شان کشته یا بازداشت شده‌اند) دیروز در پارک لاله تهران دستگیر شدند. یکی از این مادران که زنی 75 ساله بوده است در حین دستگیری به بیمارستان منتقل شده است.

سی مادر که هر کدام یک یا چند بچه دارند. مادرانی که اسطوره صبراند به آنجا رسیده‌اند که اسم خودشان را گذاشته‌اند «مادران عزادار». مادرانی که می‌توانسته‌اند تنها توی خانه بنشینند، عکس فرزند کشته‌شده یا زندانی‌شان را جلوشان بگذارند و اشک بریزند و به باعث و بانی‌اش نفرین کنند، با هم قرار می‌گذارند این تلخ‌ترین تجربه زندگی‌شان را انگیزه‌ای برای حرکت و اعتراض کنند.

البته که اشک‌هایشان را هم به موقع‌اش کنج خانه می‌ریزند. البته که وجب‌به‌وجب دیوارهای خانه بوی آن عزیز را می‌دهد. البته که عطر بچه توی تمام روح مادر نشسته است. البته که هر بچه‌ای توی خانه یک کمد لباس دارد که می‌شود رفت دست کشید روی آنها و صورت را فرو کرد توی دل لباس‌ها و ذهن را پر کرد از خاطره و عطر تن فرزندی که امروز دیگر نیست... البته که هر بچه‌ای توی خانه یک رختخواب دارد که هر شب تن عزیزش را روی آن می‌گذاشته است و هر دقیقه می‌شود رفت توی جای او دراز کشید و هزار بار آرزوی مرگ کرد... البته که این وقت‌ها فقط یک چیز تلخ، خیلی خیلی تلخ و کشنده ته گلوی یک مادر چنبره زده است و هر روز دارد به او می‌گوید امروز روز آخر است که تاب آوردی... همین فرداست که از درد این رنج طاقت‌فرسا دیگر مرده باشی..

این مادر که هر روز در درون‌اش فریاد می‌زند: عزیزکم؛ ای کاش به جای تو من هزارتکه شده بودم و مویی از سر تو کم نمی‌شد، می‌رود گروه و انجمن تشکیل می‌دهد تا حتی اگر خودش دارد روزبه‌روز از درد آب می‌شود، اما مادرانگی‌اش به ذات دنیا را از یاد نبرد. این مادران هر هفته دور هم جمع می‌شدند تا دنیا یادش نرود تا زنانی هستند که مادرند، رنج هم می‌تواند انگیزه مبارزه برای تغییر باشد؛ تا دنیا بداند هر چقدر یک مادر در درون‌اش در حال شکستن باشد، یادش نمی‌رود مادری کردن به دنیا را؛ تربیت کردن دنیا را؛ یاد دادن چیزهای خوب به دیگران را و با آرامش و محبت عقب زدن چیزهای بد و زشت را.

من دارم از «مادر» حرف می‌زنم. تو که بچه هر کدام آنها را به ناحق ازشان گرفته‌ای و حالا سی نفر از آنها را که تنها جرم‌شان مادر بودن‌شان است و احتمالا جرم مضاعف‌شان عزاداربودن‌شان، با خودت برداشته‌ای برده‌ای به ناکجاآباد، کاش می‌فهمیدی من دارم از چی حرف می‌زنم...

1 نظر:

Unknown گفت...

خیلی زیبا نوشتید!
آنان اما نمی‌فهمند از چه سخن می‌گویید.
جز زشتی و پلشتی چه می‌دانند این قبیله‌یِ آدم‌خوار؟

ارسال یک نظر

شما چی فکر می کنید؟