تیر ۰۶، ۱۳۹۰

آنها که آرزوهاشان کسب و کارشان است

بهاره هدایت، دانشجوی دانشگاه علوم اقتصادی تهران و سخنگوی دفتر تحکیم وحدت به نه سال و نیم زندان محکوم شده است. این سنگین‌ترین حکمی است که برای یک فعال دانشجویی تا به حال صادر شده است. هقته پیش نامه‌ای از او به همسرش منتشر شد؛ نامه معمولی زنی که مدت‌هاست از همسرش دور است. چیز خاصی در نامه‌ای که روی دستمال کاغذی نوشته شده، نیست. هیچ‌چیز خاصی. او فقط می‌خواهد بداند همسرش صبح‌ها کی از خواب بیدار می‌شود؟ صبحانه چه می‌خورد؟ چه لباسی می‌پوشد؟ لباس‌هاش را چطور می‌شوید؟ از کجا خرید می‌کند؟ چه کتابی می‌خواند؟ چه موسیقی‌ای گوش می‌دهد؟

همین. فقط همین‌ها را می‌خواهد بداند. خواسته‌هایی که از شدت روزمرگی، آدم را به شکل هراس‌انگیزی میخکوب می‌کند. یعنی تو فقط خواستی این‌ها را بدانی؟ سخنگوی سیاسی‌ترین تشکل دانشجویی کشور، نمی‌خواهی بدانی مردم این بیرون درباره حکومت چه فکری می‌کنند؟ نمی‌خواهی بیانیه بدهی که پایداری می‌کنی تا ظلم و جور را از عالم ریشه‌کن کنی؟ ای کسی که دو سال از محکومیت‌ات برای توهین به رهبری است و یک سال‌اش برای توهین به رئیس جمهور، برایت آیا جالب نیست بدانی این دو تا که تو بابت توهین به آنها چنین حبس‌هایی گرفته‌ای، مدتی است به چاله‌میدانی‌ترین شیوه ممکن دارند از خجالت هم درمی‌آیند؟

سوال‌های خیلی معمولی بهاره هدایت، چیزی را در اعماق قلب آدم تکان می‌دهد. این که او بخواهد بداند همسرش هنوز هم صبح‌ها سرش را زیر شیر آب می‌شوید، قلب آدم را شخم می‌زند؛ اینکه دلش بخواهد بداند میوه نوبرانه از توت‌فرنگی و گوجه‌سبز، چی خورده است، چشم‌های آدم را می‌سوزاند، اینکه دوست دارد بداند اگر چای بعدازظهرش دیر بشود، باز هم سردرد می‌گیرد یا نه، احساس خفگی به آدم دست می‌دهد.

فقط بهاره هدایت نیست. آن دیگرانی هم که اعتصاب غذا کرده بودند. همان‌هایی که دیگر هیچ ابزاری برای اعتراض ندارند، جز نخوردن –این اولین نیاز طبیعی بنی‌بشر از عصر آدم- بهاره به همسرش نوشته است: "دلم برای همه‌چیز تنگ شده، برای همه چیز... بند بند وجودم از این دلتنگی درد می‌کند. خسته‌ام از این همه آرزوهای کوچک که خفه‌ام می‌کند. حسرت...حسرت... می‌دانی چیست؟"

این آدم‌ها، این آدم‌ها، این آدم‌ها از ابتدایی‌ترین حقوق انسانی محرومند. حبس‌های سنگین دارند. کسانی مثل بهاره هدایت بعد از ده سال، دیگر سی را رد کرده اند. دهه بیست عمرش، پرتلاش‌ترین دهه زندگی‌اش، باید پشت دیوارهای بلند زندان در حسرت نور توی راه‌پله خانه‌اش و آغوش همسرش دفن شود. اینها آدم‌اند. خانه و زندگی دارند. همسر و بچه دارند. پدر و مادر دارند. هزار و یک دلبستگی ریز و درشت به اشیاء و مکان‌ها و آدم‌ها و تاریخ‌ها و جغرافیاها دارند. تک‌تک‌شان انسان‌های شریفی هستند که آرزوی عوض کردن زندگی خودشان و دیگران را داشته‌اند؛ آنها آرزهاشان کسب و کارشان بوده است.

آزادی زندانیان سیاسی، باید هدف اول همه کسانی باشد که دغدغه تغییر در ایران دارند. این آدم‌ها در گورستان زندان می‌پوسند و دیگر کسی نشانی از آنها نخواهد دید. آدم‌هایی که دیگر وقتی دوران حبس‌شان تمام هم بشود، دیگر نه تنها آرمان‌ها و روحیه‌های مبارزه‌جویانه‌شان را توی دیوارهای بلند زندان گِل گرفته‌اند، بلکه حتی دیگر دلشان برای نور راه پله و عادت‌های همسر و بچه‌ها و خرید خانه و چای بعدازظهر هم تنگ نخواهد شد.
چیزی از آنها باقی نمی‌ماند؛ حسرت آنها را ویران کرده است.

4 نظر:

ناشناس گفت...

دلم برای نوشته های عمیق ، پر از احساس و موشکافانه ات تنگ شده بود. آذین

مانی ب. گفت...

سلام
از دیروز دارم فکر می کنم٬ سؤفهم من از نوشته شما کجا ناشی می شود.
«خواسته‌هایی که از شدت روزمرگی، آدم را به شکل هراس‌انگیزی میخکوب می‌کند».
من از این گفته شما این طور برداشت کردم که در مورد خواسته های خانم هدایت داوری می کنید. روزمرگی/ خواسته های خصوصی ای که شما را به شکل هراس انگیزی میخکوب می کند٬ در برابر خواسته های دیگری نهاده می شوند که عمومی٬ مبارزاتی و والاتر هستند.
این منشأ سؤفهم من است.
با این همه هنوز هم این سؤال برایم باقی ست که چه چیز این روزمرگی در شما هراس ایجاد می کند؟

ناشناس گفت...

نامه بهاره به همسرش بوده و حق طبيعي اوست كه اين سئوالها و حتي خصوصي ترهايش را از همسرش بپرسد. مطمئنا اگر بخواهد بيانيه بنويسد به سئوالهاي شما پاسخ خواهد داد. با احترام

بچه فنی گفت...

بسیار زیبا و پرمغز بود...

ارسال یک نظر

شما چی فکر می کنید؟